آسمون دلدادگی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان <آسمون دلداگی> آسمون دلدادگی و آدرس asemone.abi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





جوانک گوشه ی خیابان نشسته بود و فریاد کمک سر می داد.

 

اصلاً به ظاهرش نمی خورد

 

که گدا باشد. یک جوان رشید ، زیبا و تمام عیار بود ،

 

ولی هر رهگذری که از کنارش رد می

 

شد ، پایش را می گرفت و با چنان لحن ملتمسانه ای می گفت:

 

 

« تو را به خدا، التماس می

 

کنم کمکم کنید. » که دل سنگ هم آب می شد.

 


پیرزن از کنارش رد شد ، جوانک التماس کرد ،

 

اما او خودش را کنار کشید و گفت: خجالت بکش مردک حیا کن ،

 

واقعاً که آدم نمی دونه چی بگه ؟!

 


پیرمردی از دور ، نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به

 

او انداخته بود و مرتب سرش را به نشانه ی تأسف تکان می داد.

 


زنان و مردان جوان تر ، بی اینکه کوچکترین محلی

 

به او بگذارند ، از کنارش رد می شدند و

 

او همچنان از ته دل التماس می کرد.

 


دختر بچه ای به خودش جرأت داد ، جلو رفت و

 

چند ثانیه به او نگاه کرد ، سپس به آرامی گفت: چی می خوای؟

 


جوانک نگاهی به دختر بچه انداخت و بغضش ترکید.

 

دقایقی دخترک را در آغوش گرفت و به شدت گریست.

 

وقتی گریه کمی آرامش کرد ، گفت: نمی خوام.

 


-
چی...؟ چیو نمی خوای؟

 


-
نمی خوام غرق بشم.

 


-
تو چی؟

 


-
تو دنیا.

 


-
مگه داری غرق می شی؟

 


-
آره... آره... دارم غرق می شم.

 


-
خوب ، مگه چی می شه؟

 


-
هیچی ، می شم مثل اینا.

 


-
مگه آدمی که داره غرق می شه خودش می تونه به کسی کمک کنه ؟


-
نه.

 


-
پس چرا داری از اینا کمک می خوای؟

 


-
پس از کی بخوام؟

 


دخترک سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد ،

 

جوان هم همین کار را کرد. وقتی سرش را پایین آورد ، دخترک آنجا نبود.

 

درپناه حق

[ پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ آسمون آبی ]

 

 

دانه كوچک بود و كسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوزهمان دانه كوچک بود.


دانه
دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت.

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

"من هستم، من اینجا هستم، تماشایم كنید ."

اما هیچكس جز پرنده‌ها‌یی كه قصدخوردنش را داشتند یا حشره‌هایی كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می‌كردند،

به اوتوجهی نمی‌كرد.


دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و كوچكی خسته بود.

یک روز رو به خدا كرد وگفت:


"
نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌كس نمی‌آیم.

كاشكی كمی بزرگتر، كمی بزرگتر مرا می‌آفریدی." خداگفت:


"
اما عزیز كوچكم! توبزرگی، بزرگتر از آنچه فكر می‌كنی. حیف كه هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی.

رشد ماجرایی است كه تو از خودت دریغ كرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی كه می‌خواهی به چشم بیایی،

دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان كن تا دیده شوی."


دانه كوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاك و خودش را پنهان كرد.


سال‌ها بعد دانه كوچک، سپیداری بلندو با شكوه بود كه هیچكس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد.

سپیداری كه به چشم همه می‌آمد…..تازه فهمید حرف خدا را:

"که اگر بخواهی به مقصد برسی باید ریشه داشته باشی و همت کنی"

آسمون دلتون آبی

[ چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, ] [ 15:5 ] [ آسمون آبی ]

 

 

 

 


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

 این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

مراقب سلامت خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید "باران عشق"
****عیدتون مبارک****

[ چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, ] [ 3:1 ] [ آسمون آبی ]

اسفند رو به پایان است ووقت کوچ کردن ه فروردین،وقت صاف کردن دل....

پس مراببخش اگر بانگاهی،صدایی یا حرفی بر دلت ترک انداختم.....


الهی به امیدتو..........سلام خدای مهربونم...


دیگه اینقدی نمونده به ساعت سال تحویل....

خیلی سعی کردم که همونی باشم که تو خواستی....

بازم گلی به گوشه ی جمالت که با تموم اذیتام بازم

هوامو داشتی تو تموم لحظه ها نذاشتی نفسم خالی از عطر تو باشه.....

دوستت دارم خدا....تا ؟آبی عشق پرگشودن زیباست،

هرلحظه تورا سرودن زیباست،میدانم که میدانی

منظور من از این ترانه چیست؟یعنی که همیشه باتو بودن زیباست......


سلام به تمام دوستای خوبم که مدتهاست منو و دلنوشته هامو تحمل میکنن


دوستان خوب مانند گل های قالی اند،نه انتظار باران دارند و

نه دلهره ی چیده شدن،دائمی اند وماندگارمناسبتها تنها بهانه ایست که از بهترین ها یاد کنم....


سالی که گذشت برام درسهای زیادی به همراه داشت....

با خیلی از گلهای زندگیم آشنا شدم و لحظه های نفس کشیدنم پر شداز

عطر خاطرات با اونها بودن....نمی گم زود گذشت ....نه اصلا...

نمیگم کاش تموم نمی شد...چرا که هر شروعی رو باید به

سرمنزل مقصود رسوند....قراره زندگیم برا این بود که در

این سال در کنار عزیزانم باشم و لحظه های ناب رو با گل های

زندگیم تجربه کنم....قشنگ گذشت باتموم کم وکسری هاش...


این متن حسین پناهی رو خیلی دوست دارم....روحش شاد

که چقدر راحت از سوختن دل و لحظه هاش میگفت...


""پشت چراغ قرمزپسرکی رو دیدم که با چشمانی

معصوم و دستانی کوچک میگفت:جسب زخم نمیخوای؟

***5تا 100تومن***آهی کشیدم و باخودگفتم:

تموم چسب زخماتم که بخرم،نه زخمهای من خوب میشه نه زخمهای تو"""


چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل


خوب است...


مثل همین باران بی‌سوال


که هی می‌بارد ....


که هی اتفاقا آرام و


شمرده


شمرده


می‌بارد....


تا حالا به این مطلب دقت کردی که گاهی چقدر ساده دلت میگیره.....

که گاهی دلت از سن و سالت می گیره


میخواهی کودک باشی


کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می بره


و آسوده اشک می ریزه


بزرگ که باشی


باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...

باشه ملالی نیس ...تموم بغضهای نشکسته رو توی این سالی

که گذشت دفن میکنم و با روحیه ای تازه و نو به استقبال سال جدید میرم...


من هستم که


به يادت بياورم،


و گر نه فراموش خواهي کرد


اين‌جا براي چه و


از پي کدام کلمه آمده‌ام.


بايد به يادت بياورم که بعد از تو،


بي‌هودگي


آخرين تکليف زندگي است.


با اين حال


باز بايد به يادت بياورم که بعد ازتو،


من


هنوز هم


نماز ،واژه و دعاي ترانه را


ترک نکرده و ترک نخواهم کرد ...


خیلی جالبه سال تموم شد و حرفهای دل من هنوز باقیست....

گاهی خودمم خسته میشم از این همه دل مشغولی...

ولی چه میشه کرد زندگی یعنی همین....یعنی گاهی دل

مشغول باشی و گاهی هم مشغول دل....

هردوش برام شیرین وجذابن...از هردوش خیلی درس گرفتم،آخرشم

حواسم بوده که بگم خداجون نوکرتم....میدونم که میدونی خیلی دوستت دارم....

دمت گرم که قشنگترین لحظه هاروبرام رقم زدی...حالابمونه که گاهی

هم تو بیشتر لحظه هاش اشکمو درآوردی....

تا جایی که جون داشتم امتحانم کردی .....

بازم شکر که یه سال دیگه هم از امتحانت سربلند بیرون اومدم.....

خداجون خیلی مخلصم یه چند لحظه بمون پشت خط...

میدونم بزرگواری و به بزرگی خودت منو میبخشی آخه

اولش بعداز احوالپرسی ازتو با اسم دوستام مطلب رو

شروع کردم ولی از همه چی و همه جا گفتم الااز بودن دوستای گلم...

.زود برمیگردم....بازم شرمنده ....
دوستای خوبم من تواین سالی که گذشت

از بودنن و همراهی کردن شما خوبان

درس گرفتم و فهمیدم که دوست داشتن همیشه گفتنی نیست،گاه سکوته و همیشه دعایی.....


نمی دونم هفت سین عیدتون رو آماده کردین یانه

...اما من این هفت سین رو توی سفره ی دلاتون میندازم...


1-سایه ی خدا


2-سلامتی


3-سرسبزی


4-سخاوت


5-سرشت نیکو


6-سالی سرشار ازنعمت


7-وسین هفتم سیب خنده روی لبای همه اتون


از مقلب القلوب برایتان شادی دل....

از مدبراللیل برایتان روزوشبهای خوش...

واز محول الحول برایتان بهترین احوال رو خواستارم....

تو این روزا و شبا به یاد کسایی که پارسال و سالهای قبل بودند

الان نیستند باشیم وقدرشناس خدا که بهمون مهلت داد که بازهم نفس بکشیم....

بذارین تو سال جدید اولین سرمشق زندگیمون این باشه

فراموش نکردن کسانیکه دوستشون داریم...

به یاد همه اتون هستم و همیشه قدر شناس از همراهی های گرمتون...

.پیشاپیش عیدتون مبارک...درکنار عزیزاتون قشنگترین

لحظه هارو آرزو میکنم لحظه ی سال تحویل به

یادم باشید منم قول میدم به بادتون باشم....اینم آخرین قرار سالی که گذشت.....


الهی هرکجا هستیدوجودتان بی بلا باشد...سرو دستتان علی گیرد....

نگهدارتان خدا باشد..."آمین"


خوب خدای خوبم شرمنده این بچه ی آدم درست شدنی نیست....

خدایا با خاطری خسته از غیر و به فضل توامیدوار،

دست از غیرشسته و درانتظاررحمتت نشسته ام.....

بدهی کریمی....ندهی حکیمی....بخوانی شاکرم....برانی صابرم....

خداجون احوالم چنان است که میدانی....اعمالم چنین است که میبینی....

نه پای گریزدارم و نه زبان ستیز...

.یا ارحم الراحمین ،بهترینهارادراین روزهای پایانی سال

برای عزیزانم که از ابهترینها هستند مقدرفرما...."آمین"


دوستای خوبم همه ی شماروو به خدای نیلوفرها می سپارم...

التماس دعا

[ دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, ] [ 18:15 ] [ آسمون آبی ]


پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز، بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وانهم، سکان رها کنم، به خلوت لنگرگاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم. آغوشت را بازیابم و استواری امن زمین را زیر پای خویش. 

[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 12:3 ] [ آسمون آبی ]

 

آسمان خاکستری ابرها تنگ دست کاش آسمان هنوز هم آبی بود کاش حال ابرها هنوز هم بارانی بود 

[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, ] [ 9:44 ] [ آسمون آبی ]

 
وقتی يک جوری 
يک جورِ خيلی سخت، خيلی ساده می‌فهمی 
حالا آن سوی اين ديوارهای بلند 
يک جايی هست 
که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنيد، 
يا می‌شود يک طوری از همين بادِ بی‌خبر حتی 
عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهميد، 
تو دلت می‌خواهد يک نخِ سيگار 
کمی حوصله، يا کتابی ... 
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود 
تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شايد!


کاش از پشتِ اين دريچه‌ی بسته 
دستِ کم صدای کسی از کوچه می‌آمد 
می‌آمد و می‌پرسيد 
چرا دلت پُر و دستت خالی وُ 
سيگارِ آخرت ... خاموش است؟


و تو فقط نگاهش می‌کردی 
بعد لای همان کتابِ کهنه 
يک جمله‌ی سختِ ساده می‌جُستی 
و دُرُست رو به شبِ تشنه می‌نوشتی: آب! 
می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد وُ 
اين ديوارهای خسته را هُل می‌داد 
می‌رفتند آن طرفِ‌ اين قفل کهنه و اصلا 
رفتن ... که استخاره نداشت!


حالا هی قدم بزن 
قدم به قدم 
به قدرِ همين مزارِ بی‌نام و سنگ، 
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار 
تا ببينيم اين بادِ بی‌خبر 
کی باز با خود و اين خوابِ خسته، 
عطرِ تازه‌ی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!


راستی حالا 
دلت برای ديدنِ يک نَم‌نَمِ باران، 
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟


حوصله کن بُلبُلِ غمديده‌ی بی‌باغ و آسمان 
سرانجام اين کليدِ زنگ‌زده نيز 
شبی به ياد می‌آورد 
که پُشتِ اين قفلِ بَد قولِ خسته هم 
دری هست، ديواری هست 
به خدا ... دريايی هست!
 


 

[ جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, ] [ 21:5 ] [ آسمون آبی ]


 
 
شنيده ام يك جايي هست 

جايي دور

كه هر وقت از فراموشي خواب ها دلت گرفت

مي تواني تمام ترانه هاي دختران مي خوش را

به ياد آوري

مي تواني بي اشاره ي اسمي

بروي به باران بگويي دوستت مي دارم

بگويي يك پياله آب خنك مي خواهم

براي زائران خسته مي خواهم

ديگر بس است غم بي بامداد نان و هلاهل دلهره

ديگر بس است اين همه

بي راه رفتن من و بي چرا آمدن تو

من چمدانم را برداشته ام

دارم مي روم

تمام واژه ها را براي باد باقي گذاشته ام

تمام باران ها را به همان پياله ي شكسته بخشيده ام

دارايي بي پايان اين همه علاقه نيز

شنيده ام يك جايي هست

حدس هواي رفتنش آسان است
  


تو هم بيا .... 

 

یاحق

 

 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, ] [ 19:56 ] [ آسمون آبی ]
من وقاصدک.......... 
زندگی مثه یه خاطره اس....
دفتری که مهم نیس چند برگه....فقط مهم اینه که برگاش پرشه....
صفحه ها راوی زندگی ما هستن
پس صفحه هایی رو که میتونن طلایی باشن سیاه وخط خطی نکن
فراموش نکن پس از هر نقطه سرخطی هم وجود داره..
گاه دلتنگ میشوم... 
دلتنگتر از همه...... 
گوشه ای می نشینم و حسرتها را مرور میکنم .... 
نمیدانم کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که 
دلتنگترینم؟؟؟؟

امشب قشنگترین شب زندگیمه قاصدک....میرم کنار ساحل رویاهام....روی ماسه های داغ خاطره هام میشینم سردی و سنگینی قطره های بارون رو روی پلکام حس میکنم
تو عالم رویام به تو فکر میکنم....همیشه همدم تنهایهام بودی.....انگار تو این شب بلنددل توهم گرفته قاصدک؟
قاصدکم گفت:پیراهن جدایت بر قامتم گشاد است...خودم را به هزار راه میزنم....به هزار کوچه.....به هزار در......نکند یاد آغوشت در چشمانم حلقه زند......
به قاصدک گفتم:گفته بودی دلتنگیهایم راباتو قسمت کنم....
میگفتی قاصدکها گوش شنوادارند.....
غم هایم را در گوشت زمزمه کنم تا آن را به باد بسپاری........
قاصدکم گفت:خیلی سخته که بین این همه آدم کسی نباشه که که کنج دل خسته اتو ببینه...مجبور بشی یه گوشه بشینی وتنهایت رو رج بزنی....
فرض کن تا بینهایت باتو همراه و همرازهستم وتا ناکجاآباد باتو سفر میکنم....میدونم دیگه اون آرامشو نداری....صبر دلت از حدگذشته.....پس بیا با من همسفر شو....بیا بال خسته ی من شو....تنها نرو ....تنهانمون ....من باتو هستم........
منوقاصدک دیگه تنها نبودیم...زیرنورمهتاب نشسته بودیم...توخلوت ساکت شب به بلندترین شب سال فکرمیکردیم....به قاصدکم گفتم:همه ی آن حرفهایی که نگاه تو به لب میاره....من اینجامینویسم....پس خیلی میان دلتنگیهای من وعاشقانه های تو فرقی نیست...
کاش آنها که این حرفهای مرا میخواندند.....برای یک بارهم که شده....چشم های تورا می دیدند...........
*******درپناه خالق یاس سپیدمهربان وشکیباباشید********

 


 

[ دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, ] [ 13:22 ] [ آسمون آبی ]

 
 
می‌دانم 


حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 

حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری 

آن همه صبوری 


من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده 

هی بوی بال کبوتر و 


نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد 

پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم! 

دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام 

پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟


حالا که آمدی 

حرفِ ما بسيار، 

وقتِ ما اندک، 

آسمان هم که بارانی‌ست ...!


به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و 

دوری از ديدگانِ دريا نيست! 

سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟ 

می‌دانم که می‌مانی 

پس لااقل باران را بهانه کُن 

دارد باران می‌آيد.


مگر می‌شود نيامده باز 

به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟ 

پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟! 

تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام 

تمامم نمی‌کنی، ها!؟ 

باشد، گريه نمی‌کنم 

گاهی اوقات هر کسی حتی 

از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد. 

چه عيبی دارد! 

اصلا چه فرقی دارد 

هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد 

هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد 

حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال 

که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند 

فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و 

آسمان هم که بارانی‌ست ...!
 


 

 

[ یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, ] [ 11:11 ] [ آسمون آبی ]
 
سالها رفت و هنوز
 

 

یک نفر نیست بپرسد از من

 

 که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 

 

صبح تا نیمه ی شب منتظری

 

 

همه جا می نگری

 

 

گاه با ماه سخن می گویی

 

 

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 

 

راستی گمشده ات کیست؟

 

 

کجاست؟

 

 

صدفی در دریا است؟

 

 

نوری از روزنه فرداهاست

 

 

 

 

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 
 
یاحق
[ یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, ] [ 9:45 ] [ آسمون آبی ]
با تـــــــــــــــــــــــــــــو نفس کشیدن، با تــــــــــو زیستن

مرا به خنکای باران خورده ی صبحگاهی یک شور عاشقانه مـــــــــــــــــــــی خواند

تـــــــــــــــــو را داشتن مرا به بزم نیایش های محزون

شبانه مـــی کشاند

واژه ها تاب وصف تــــــو را ندارند

توان از تــــــــــــــو گفتن را ندارند

وقتی تو باور قلبی، نجوای شبانگاه شاپرکی،

تبسم ملموس شقایق مـــــــــــــــــی شوی

وقتی تو تعبیر دنیا و رویا و زندگی می شوی

سخن از کــــــــــــــــــه باید رانـــــــــــــد؟؟؟

وقتی تـــــــــــــــو فلسفه ی تقدیر، تفسیر سرنوشت،

تعبیر احساس مـــــــــــــی شوی.....

دیگر تعریف عشق به سهولت به تو اندیشیدن می ماند

تـــــــــــــــــــــو تعریف بی تحریف عشقی

تــــــــــــو به همان عطشی می مانی که سیرابی

نمی شناسد

با تـــــــــــو من زندگی را جدا از این بوی دلزده ی خاک

در دیار دلدادگی های بی تاب عاشقانه با شعفی ماندگار

به بزمی ماندنی در حقیقت افسانه ای راستین به استقبال مـــــــــــــــــــــی روم

تو را من نقش عشق طرح دوست داشتن با ظرافت احساس

بر بوم وجودم بر پرده ی قلبم به تصویر می کشم

نیازی نیست، تو خود بر یاخته های تنم حک شدی

واژه ها مرا به یک جمله سوق می دهند

از تـــــــــــــــــــــــــو نگاشتن، از تو سرودن

وجودم، دوست داشتنت را فریاد می کند
 

 


می شنوی ...؟! 

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 12:16 ] [ آسمون آبی ]

 

 
من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم 
تو بايد تازه‌گی‌ها 
از اينجا گذشته باشی.
گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ 
پرده‌پوشیِ آب هم 
همين را می‌گويند.
ديگر نيازی به دعای دريا نيست 
گلدان‌ها را آب داده‌ام 
ظرف‌ها را شسته‌ام 
خانه را رُفت و رو کرده‌ام 
دنيا خيلی خوب است، 
بيا! 
علامتِ خانه‌بودنِ من 
همين پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است، 
تا تو نيايی 
پرده را نخواهم کشيد.....

 

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 12:3 ] [ آسمون آبی ]
 
 
پس چرا هیچ کسی را خبری نیست
 
ای شما هم پایان
 
من به تنگ آماده‌ام از خفقان
 
من به دنبال کسی می‌‌گردم
 
که به او ریختن آینه را یاد دهم
 
که به او بشناسم که در این دهکده رو به فنا
 
کودکی هست هنوز
 
و به او بشناسم
 
که جهان تا بشی از دیدهٔ ماست
 
 
[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 11:52 ] [ آسمون آبی ]

 

 امان از این بوی زمستون و آسمون ابری،که آدم نه خودش میدونه دردش چیه نه دیگران؟فقط میدونم هرچی هواسردتر میشه دلم یه آغوشه گرم میخواد............

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:54 ] [ آسمون آبی ]

 

گاهی می توان

برای عزیز خود

چند سطر "سکوت"

به عنوان یادگاری نوشت،

تا در خلوت خود...

این سکوت تو را

هر طور که خواست معنی کند... 

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:45 ] [ آسمون آبی ]
 
 

تلاش نکن که زندگی را بفهمی٬
 

 

زندگی را زندگی کن!
 

 

تلاش نکن که عشق را بفهمی٬
 

 

عاشق شو!
 

 

و چنین است که خواهی دانست.
 

 

این دانستن حاصل تجربه توست.
 

 

این دانستن هرگز ویرانگر آن راز نیست.
 
هر چه بیشتر بدانی

در می یابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتری باقی است تا بدانی. 

 

[ جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:19 ] [ آسمون آبی ]

 

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم ما بهم بد کردیم ما به هم بد گفتیم ما حقیقتها را زیر پا له کردیم وچقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم از شما میپرسم ما که را گول زدیم؟ ( دکتر شریعتی )

[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, ] [ 22:43 ] [ آسمون آبی ]

 

 

 صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم:

از شما چه پنهان: ما از درون زنگ زده ایم ...! (حسین پناهی)

[ سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, ] [ 22:25 ] [ آسمون آبی ]

 

بگو ساقی....

شب آمد باز دلتنگم خدايا!

چنان سازی بد آهنگم خدايا!

من و در چشم شب تنها نشستن

من و در سايه ی غم ها نشستن

چه شد آن مهربانی های ديرين؟

رفيقی، هم زبانی های ديرين

خدايا! بی قراری ها مرا کشت

شب و اختر شماری ها مرا کشت

به پای گريه می سوزم شب و روز

همه سوزم، همه سوزم، همه سوز کيم؟

مست بيابان گرد اين شهر

و تنها عاشق پر درد اين شهر

چرا مستی فراموش است اين جا؟

چراغ باده خاموش است اين جا؟

بگو ساقی، بگو با من کجايی؟

« مرا با توست چندين آشنايی »

پر از دلتنگی ام، لبريز دردم

چه شد ساقی! شرابت،؟

سرد سردم بخوان با من سرود زندگی را

به جنبش آر، رود زندگی را

چرا ساقی نمی گيرد سراغم؟

چرا خاموش شد چشم چراغم؟

چرا خوبان سر ياری ندارند؟

 بگو ساقی....

[ سه شنبه 18 بهمن 1390برچسب:, ] [ 19:43 ] [ آسمون آبی ]
صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

میگن سه موقع دعا برآورده میشه یکی وقت اذون یکی زیر بارون یکیم وقتی دلی میشکنه..... من وقت اذون زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه . . .
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 444
بازدید کل : 70359
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 771
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



MusiC Dariush