آسمون دلدادگی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان <آسمون دلداگی> آسمون دلدادگی و آدرس asemone.abi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 
 
 
باز شب شد و من بیقرار،
 
می دونی شب که میشه؛ مهتاب تو گوشم لالایی میخونه....
 
سرم رو روی پای مهتاب میذارم
 
و گل بوسه های ماه برگونه های رویاهام میشینه...
 
اون وقته که:
 
ستاره چینی "تو"وخواب های نقره ای "من" شروع میشه.
 
فکرشو بکن؛
 
لیوان چای روی میز در انتظار یک جرعه اس،
 
ولی نه تو میایی نه اون گرم می مونه،
 
آخه چه گناهی داره سماوری که داغ دیده اس؟
 
نمی دونم باورمیکنی یانه؟
 
ولی همین که قاصدکی را فوت کنی
 
تا عطر نفسهات روبا خود بیاوره ،
 
برای دلم کافیست .
 
به قول معروف "وقتی قرارمون پروانه شدنه ،
 
بذار روزگار هرچقدر میخواد پیله کنه ."ملالی نیست.
 
شاید سکوتِ میونِ کلماتم باشی که دیده نمیشی،
 
اما من تورواحساس میکنم؛
 
شایدهم هیاهوی قلبم باشی که شنیده نمیشی؛
 
اما من تورو نفس میکشم،
 
 می دونم تا یه پلک به هم بزنم می آیی!
 
با انارو آیینه تو دستات...
 
به قولِ فروغ "من خواب دیدم"
 
در خاطری که "تویی" ،
 
دیگران فراموشند ،
 
بذار درِ گوشت بگم "میخوامت" ،
 
این خلاصه ی تمومِ حرفایِ عاشقونه یِ دنیاست .
 
یاحق
 
 


  

 

[ چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:28 ] [ آسمون آبی ]

 

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 9:34 ] [ آسمون آبی ]
به چمنزار بیا؛به چمنزار بزرگ...
  
و صدام کن از پشت نفسهای گل ابریشم… 
 
شبــام پــُــر شــده از خواب هایی که تو بیــداری انتظارش رو دارم...
  
می گم ها!!
  
بیا بشین اینجــا تا برات کمــی دَردُ دل کنم........
  
 فرش دلتنگیم رو پهن میکنم؛ 
 
می شینم روش... 
 
خاطراتم رو پخش می کنم دورم  
 
بر می دارمشون .......... 

یکی یکی.. 
 
سر که بالا می کنم ،
 
ساعت هاست که نیستم...
 
درد دارم..
  
بینهایت دلتنگم!!!!
  
دست می برم توی موهام،
  
فرو می رم توی ذهنم؛ 
 
خیال می کنم تورو......... 
 
خیال می کنم بودنت رو.........
  
خیال می کنم با هم بودنمون رو..........
   
خیال می کنم..............
   
دارم دیوووووونه می شم!
   
امشب وهرشب به مهمونیِ"خیالِ" تو میام.... 
 
ولی نه چشمایِ قشنگت رودارم..  
 
و نه لبایِ خیس تبدارت رو...
   
مرا یک آغوش به وسعت دستانت کافیست،
   
دلم گرفته ...  
 
غمهام رو بغل کن .. 
 
توبگو!!!
   
بی خوابیِ شبام رو به چی  تعبیر کنم؟  
 
که شب آرامش نگاه تو رو برام زمزمه کنه!!!!! 
 
آروم بخواب که من بی قرارم و بیدار
  
.................................... 
 
یاحق
 
 
[ دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:, ] [ 23:24 ] [ آسمون آبی ]

 

 "ویرانه نه آنست که جمشید بنا کرد ،

 

ویرانه نه آنست که فرهاد فرو ریخت ،

ویرانه دل ماست که با هر نگه یار ،

صد بار بنا گشت و به صد بار فرو ریخت ."

دنبال آرامش میگردم،

میدونی آرامش یعنی چی؟

یعنی  حتی توی بحرانی ترین

شرایط زندگیت

همه جوره میتونی بهش اعتماد کنی !!!

دنبالِ این آرامش میگردم...

دنبالِ یه اعتماد که گمش کرده بودم...

به نظرِ من بـرای متعـهد بــــودن

لازم نیــست یه حلــقه فـلزی دور انگــشتت بــاشه

مــــــــهم اینــه کـه یه حلــقه از جنـس عشـــق دور قلبــت بــاشه

این یعنی اعتمادی که بهت آرامش میده...

وقتی به این آرامش میرسی تازه فیلت یادِ هندوستون میکنه ؛

میدونی چرا؟

چون وسط درگیریهای ذهنیت  جایی که حس میکنی دیگه به آخرِ خط رسیدی،

یـــــــه فـنــــــــجـــــــون عشق داغ میچسبه

اونم از لبهای کسی که، اعتراف میکنه هر جوری باشی عاشقته!

یه اعتراف!!!!!!!!!!!!!

آدم هـر چـقـدر بـزرگ تر می شـه...

دلـش بیشتـر بغـل می خواد...

حتـی بیشتـر از وقـتی کـه بچه اس..!

وقتی می‌تونی زندگی رو مثه یه فنجون قهوه‌ی داغ مزه کنی و لذت ببری، که بتونی زمزمه کنی:

"یک عاشقانه‌ی آروم رو"

اینم زمزمه ی عاشقانه ی من تو این غروب آدینه:

"يـكي زيـر

يـكي رو

دستامون

زيبا تـرين بافتني دنيــاس"
یاحق
[ جمعه 26 آبان 1391برچسب:, ] [ 18:15 ] [ آسمون آبی ]

 یه فنجون قهوه  ؛

مهمونِ منی.....

کنارِپنجره ی بخار گرفته دروقتِ تنهایی و بارونی!!!!!!!!!!

نوشِ جان.........

 

قهوه ی رفاقتِ من همیشه تازه دمِ.


                                                                             یاحق

[ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, ] [ 16:40 ] [ آسمون آبی ]
 
نه از قبیله ابرم نه از تبار کویرم که بی بهانه بگریم

 دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم

 که از نسیم و ترانه سراغی از تو بگیرم .

بازم گیر کردم تو ترافیک کلی فکر

موندم توچهاراهِ سردرگمی؛

امشب از پسرِگل فروش هم خبری نیس؛

وقتی هست خیلی دلگرمم به بودنش....

کاش بود ودستای گرمش رومثه خاطره ای

سوزان تو دستام میذاشت...

پر از اشکم ولی میخندم به سختی

به قول فــــــروغ که میگفت:

"شهــامت میخواد ســـــــرد باشی ولی گــــــــرم لبخند بزنی"

گاهی که دلم به اندازه ی تمومِ غروبها می گیره

از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس

مهربونتر از گنجشکهای کوچیک کوچه های بچگیم  نیست 

کسی دلهره های بزرگ قلب کوچیکم رو نمی شناسه

یا کابوسهای شبونه ام رو نمی دونه 

با اینهمه، نازنینم ، این تموم واقعه نیست

از دل هر کوه کوره راهی می گذره 

و هر اقیانوس به ساحلی می رسه

و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشه

از چهل فصل دست کم یکیش که بهار میشه.......

آسمون همچو صفحه ی دل من،روشن از جلوه های مهتابست ،

امشب از خواب خوش گریزانم،که خیال تو خوشتر از خواب است.

یاحق 

[ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, ] [ 1:53 ] [ آسمون آبی ]

 

 

گاهی با یه فنجون قهوه به شعرِخیال توپناه میبرم،

 

تویی که این روزابودنت از مزرِخیال گذشته...

به قول معروف

"پرنده نیستم، اما پرِ خیالم هست؛

توان بال گشودن به هر محالم هست..."

تواین بارون چقدردوست دارم به تووخاطراتت فک کنم،

دور از تو نهره کوچیکی هستم....

توقع دریائی ندارم باورکن؛

 وقتی دورم از توفواره ی بیقراریم که پرپر می زنم...

تا از آسمون پرازغم به خونه ی اولم برگردم.

امشب فنجون قهوه ام رو به عشق تو بر میگردونم...

باورت نمیشه خودت ببین...کولاک کرده یادت تو ذهنم...

ببین چقدر فنجون قهوه امون شلوغه....

من تمومِ شکلاشو اینجورتعبیر کردم:

ردیف گام هایت؛

تعبیرراه های خیسی هستند که از شبِ خیالِ من می گذرند...

و به آبشارهای بی توبودن می رسند

!به صخره هایی که در سایه ی نبودنت هموارمی شوند

وکنار جاده ی تنهایی من دراز می کشند!

یک عطرِخوش ، از تار و پود پیراهن ات

پیاده به پلک شبم می روند.....

وازمن مجنونی میسازه که بی توبودن روباور نداره...

یاحق
[ دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, ] [ 19:48 ] [ آسمون آبی ]


 

 
تقدیم به تو که هنوزم،
 
تیکه ای از آسمون توچشمات...
 
جرعه ای از دریاتو دستات...
 
وتجسمی زیبااز خاطره ی گلای سرخ؛
 
تومعبد ارغوانیِ دلت به یادگارمونده.
 
امشب دنبال یه روزنه میگردم توکوچه پس کوچه های خیالم
 
تاپروازکنم به سوی تو...
 
برای پروانه شدن دنبال یه بهونه میگردم.
 
ولی افسوس...
 
از پشتِ ددیوارای سنگیِ غم هات...
 
تورودخونه ی اشکات...
 
برای پیدا کردنِ راهی،
 
که آزادکنم دلِ مهربونت رو از این دریای غم ورنح...
 
تا انتهای ظلمت پارو میزنم...
 
میدونم که چقدرسخته!!!
 
این روزاوشبای پاییزی قلبت چراغی نداره
 
هیچ کس دلتنگیهاتو نمی فهمه...
 
درکت میکنم.
 
روزه ی سکوت گرفتی،
 
گرفتار سکوتی سنگین شدی که انگار قبل از هرفریادی لازمه
 
دلتنگیهاتو به بادتمسخرمیگیرن.
 
چه کنم که دلت از غربتِ خیسِ جاده ها گرفته
 
کاخ آرزوات رو به ویرونیه
 
دیگه هیچ چیز برات هیجان انگیز نیس
 
دوست دارم بهت بگم :زندگی قشنگه
 
دلم میخواد باور کنی بهارنمیمیره
 
دوست دارم برات بهترین ملودی زندگی رو بسازم
 
ولی مدتِ زیادیه که مُهرِ خاموشی به لبت زدی
 
وتوهیاهویِ بی کسی گم شدی...
 
کاش عابرای این کوچه ی بن بست میدونستن ،
 
پشتِ این دیوارای سربه فلک کشیده ی این کوچه؛
 
گنجشکِ من بادونه دونه ارزنِ امید زنده اس
 
حکایت جالبی شده!
 
توبگو:
 
وقتی خواب بودیم،
 
کی مدادرنگی رو برداشت و خطِ فاصله روپررنگ کرد؟
 
چه تلخه  علاقه ای که عادت شه،
 
 عادتی که باور شه،
 
 باوری که خاطره شه
 
 و خاطره ای که درد شه ؛
 
اما باتمومِ این تفاسیر...
 
"درگذرگاهِ زمان،
 
خیمه شب بازی دهر
 
باهمه تلخی و شیرینی خودمیگذرد،
 
نفرت میمیرد...
 
رنگها،رنگِ دگر میگیرد.
 
وفقط خاطره هاست
 
که چه شیرین و چه تلخ 

دست ناخورده به جامیماند"

 

 

 

 

"یاحق"

[ یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, ] [ 2:47 ] [ آسمون آبی ]

هوای فاصله سرده،من از کلاف دلم برات خیال گرم می بافم 

دلتنگی عین آتش زیر خاکستره، یه وقتا فکر میکنی تموم شده  
 
 اما یک دفعه همه ی فکرت رو به آتیش میکشه. 
 
تواین هوای سردِ پاییزی؛دلم یه فنجونِ داغ؛آرامش میخواد.... 
 
میگی "لبخندت روهیچ وقت از من دریغ نکن"
 
و من فکر میکنم که حتی مصنوعی لبخند زدن هم یه وقتا چقدرسخت میشه
 
، وقتهایی که بغض ، چشمها و گلوت رو، محکم فشار میده ...
 
 با این همه تو رو اونقـــدر دوست دارم که برات لبخند میزنم ...   
 
ازاون لبخندهای واقعی که دوستشون داری ...
 
که فقط به عشقِ تو به لبام میشینه...  
 
من اونقدر تو رودوست دارم که هر کاری بخوای برات انجام میدم ...  
 
حالا میشه از تو یه خواهشی بکنم
 
 میشه تو هم فقط یه کار برام انجام بدی؟ ...
 
لااقل تا یک مدتی که دلم آروم بگیره ...
 
دلم یه  آغوشِ بی دغدغه میخواد ...
 
یه آغوش که من وقتی خسته از تمومِ دلواپسیهایی که در طول روز داشتم،

بیام و تا ساعتهای زیادی در آغوش ِ تو نفس بکشم ...  

زندگی کنم ...
 
و تو موهایم را نوازش کنی و برایم لالائی بخونی
 
و با گرمای آغوشت آرومم کنی ...
 
می بینی ؟ ... 
 
من عطرِ تنت رو باتمومِ گلای بهشتی هم عوض نمیکنم... 
 
 تواین هوای سردِ پاییزی؛دلم یه فنجونِ داغِ آرامش میخواد....
 
این روزاغم برای خوردن زیاد دارم....
 
خدایاالتماست میکنم تو دیگه برام لقمه نگیر

 

                                                   "باتشکربچه ی آدم"

 

یاحق
 
[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, ] [ 15:59 ] [ آسمون آبی ]

 

خیالِ تو

 
هچوقت به دست اش ساعت نمی بنده...
 
امشب ازش پرسیدم؟
 
پس چطوریه؛
 
که همیشه سر ساعت به دیدنم می آیی؟
 
گفت:
 
ساعت را از خورشیدوماه می پرسم؛
 
پرسیدم:
 
روزهای بارونی چطور؟
 
گفت:
 
روزهای بارونی؟
 
همه‌ی ساعت ها ساعتِ عشقه!
 
راست می گفت؛
 
یادم اومد که روزهاوشبهای بارونی
 
اون همیشه خیس بود....
 

امشب باخیالت گفتم:
 

خسته ام؛خسته ازاینهمه دوری؛
 

ای مسافر...ای مسافرجدانشدنی؛
 

کوله بارِ دلتنگیتو به دوش میکشم؛
 

چه جای ماه؟
 

که حتی شعاعِ فانوسی دراین سیاهیِ
 

 دلتنگی پیدانیست..
 

موندم برسرِدوراهی..
 

راه رو میشناسی؟
 

آدماهمه فکرمیکنن زنده ان...
 

برای اونا تنهانشونه ی زندگی بخارِگرمِ نفساشونِ...
 

کسی از کسی نمیپرسه:
 

آهای فلانی!
 

ازخونه ی دلت چه خبر؟
 

چراغش نوری داره هنوز؟
 

ای مسافر...ای مسافرجدانشدنی
 

بیاکه جاده ی احساسم چشم انتظارِ
 

قدمهایِ تو دراین تاریکی شبه؛
 

شایدباورنکنی
 

اماوقتی نیستی
 

دستهای خیالت؛
 

 تنها بالشیه که وقتی سر روش میذارم 
 

کابوس نمی بینم .
 
 

خرابه های دلم از تمومِ خونه های دنیا قشنگتره، 
 

چون یاد تو دراون ساکنه
 

بعد بغل کردنِ یادت لباسِ فکرم بوی تو را میده ،
 
 

 همه ی عطرها از یادِتو بوی خوش میگیرند .
 

آسمونِ چشمای مهربونت ستاره بارون

یاحق

 

[ دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, ] [ 22:6 ] [ آسمون آبی ]

 

ظهریه روزِسردِزمستونی "امیلی"وقتی به خونه برگشت، 

 

  درپشتِ درِخونه اش ،یه پاکتِ نامه رودیدکه نه تمبرداشت  

نه آدرسِ فرستنده و نه مهرِاداره ی پست رویِ اون بود..... 

اوباتعجب پاکت روبازکردونامه ی داخلِ پاکت روخوند 

**امیلی؛عصرِ امروز به خونه ی تو میام تاتوروملاقات کنم** 

باعشق خدا 

امیلی همونطورکه بادستای لرزون نامه رو روی میز میزاشت 

باخودش  فک کردکه چراخدامیخواد باهاش ملاقات کنه؟ 

به خودش گفت:"من که آدمِ مهمی نیستم"....  

درهمین فکرابودکه درِیخچال روباز کردودید... 

متاسفانه یخچال خالیه،باخودش گفت: 

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.... 

بعدبا یه غمِ عجیبی به کیفِ پولش نگاه کرد و دید... 

5دلارو40سنت داره...با عجله به طرف فروشگاه رفت... 

یک قرص نانِ فرانسوی ودوبطرشیر خرید.... 

وقتی از فروشگاه بیرون اومد؛برف به شدت درحالِ باریدن بود... 

باعجله داشت برمیگشت به خونه تا عصرونه رو آماده کنه.... 

توراهِ برگشت زن ومردِ فقیری رو دیدکه ازسرما میلرزیدند.... 

مردفقیر به امیلی گفت:خانم ماخونه و پولی نداریم   

بینهایت سردمونه و گرسنه هم هستیم.... 

برات مقدور هست به ما کمکی بکنی؟ 

امیلی جواب داد:متاسفم من دیگه پولی ندارم... 

این نون و شیر رو هم برای پذیرایی از مهمونم خریدم 

مردِفقیر گفت:"بسیارخوب خانم؛متشکرم. 

بعددستِ زنش رو گرفت و به حرکت ادامه داد 

همونطور که پیرمرد و همسرش از امیلی دور میشدند....  

ناگهان امیلی در قلبش احساسِ سوزشِ خفیفی کرد  

به سرعت به دنبال اون پیرمرد رفت و سبدغذارو به اونا داد.. 

بعدکتش رو در آورد وروی شونه ی پیرزن انداخت.  

پیرمرد از امیلی تشکر کردوبراش دعا کرد. 

وقتی امیلی به خونه رسید،یه لحظه ناراحت شد! 

چون خدامیخواست به ملاقاتش بیادو امیلی  

دیگه چیزی برای پذیرایی از خدانداشت.... 

همونطوکه پکربوددر رو بازکرد.... 

دیدپاکت نامه ی دیگه ای روی زمین افتاده.... 

نامه روباز کردودیدنوشته: 

<<امیلی عزیز؛ازپذیرایی خوب وکتِ زیبات متشکرم>> 

 

  باعشق خدا  

کلام آخر اینکه:  

طواف خانه ی دل کن....  

که کعبه راخلیل ساخت ودل راخدای خلیل..  

به امید اینکه وقتی خدا به ملاقاتمون میاد... 

توپذیرایی کردن ازش روسفید باشیم

 

 

 

یاحق

[ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, ] [ 22:3 ] [ آسمون آبی ]
 
 
 

امروزداشتم فکرمیکردم که این لحظه ها

میتونن منو به بکریتی خاص برسونن 

ازتکرارزندگی خسته شدم؛امروزم مثه هروز پرشدم از خیالات...  

دلم برای پرواز پرستو تنگ شد.... 

امرزوم مثه هروز دوست داشتم ازبزرگسالی استعفابدم

وبشم یه بچه ی 8ساله 

به یه ساندویچی برم و خیال کنم که   

یه هتلِ پنج ستاره اس!!!  

زیرِدرخت بلوط بادوستام منچ بازی کنم!!! 

می خوام فک کنم شکلات بهتر از پولِ.....  

چون میتونم راحت شکلاتم رو بخورم.... 

امروزبدجور هوس کردم باهمبازی بچگی هام بادبادک 

 درست کنم و برم روپشت بوم و بفرستمش روهوا! 

خیلی وقته که عاشقه ساده بودنم 

عاشقه فکرکردن به این که چقدر میتونه دنیاقشنگ باشه  

دوست داشتم مثه بچگی هام ازپیچیدگی های دنیا بی خبر باشم  

دنیای آدم بزرگا یعنی این: 

گاهی باید نباشم تا بفهمم نبودنم واسه کی مهمه ؟  

اونوقته که می فهمم باید همیشه با کی باشم. 

یه آدمایی هستند که هیچ وقت ترکت نمیکنن 

ولی بلدن کاری کنن 

تا خودت یواش یواش ترکشون کنی.... 

حالاشایدهمیشه کنارشون باشی 

ولی شایدجوری از خاطرت پاکش کنی که 

هیچ خاطره ای ازش برات باقی نمونه 

خدایا ... 

طاقت من رو با طاق آسمونت ... 

اشتباه گرفتی ... 

این پیمانه ...  

خیلی وقته که پر شده    

یاحق
[ یک شنبه 13 آبان 1391برچسب:, ] [ 23:42 ] [ آسمون آبی ]


سرخ پوست پیر به نوه خود گفت 


فرزندم درون ما بین دو گرگ کارزاری برپاست

یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا ،

عصبانی ، دروغگو ، حریص و پست است

گرگ دیگری آرام ، خوشحال ، امیدوار ، فروتن و راستگو .


پسر کمی فکر کردو پرسید پدر بزرگ کدامیک پیروز است ؟


پدر بزرگ بی درنگ پاسخ داد همانی که تو به آن غذا میدهی . 

 

یاحق

 

[ سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:, ] [ 21:51 ] [ آسمون آبی ]

اونقدر بزرگ و گرفتار شدیم که یادمون می ره که توپمون تو حیاط شبا از تنهایی می ترسه.....

ویادمون رفته که مدادهای سیاه و سفیدی که هرگز تراشیده نشدن

پدر مادرِ ده مداد رنگی دیگه هستن که ما همیشه تراشیدیم وکوچکیشون کردیم .

اما از شما چه پنهون گاهی اونقدر کودک می شم

که یادم می‌روه بزرگ شدم و هنوز عروسکهام سر تاقچه ی زندگیم

خاله بازی می کنن، هنورهم تو مراسم تدفین گنجشکها شرکت می کنم

وهنوزهم عاشق بارونم......

اینارو گفتم تا بهت بگم که:

شاید دیگه منو نشناسی، شاید منوبه خاطر نیاری.


اما من‌ تو رو خوب‌ می‌شناسم.


ما همسایه‌ شما بودیم‌ و شما همسایه‌ ی ما و همه‌مون‌ همسایه‌ ی خدا.


یادم‌ میاد گاهی‌ وقت‌ها می‌رفتی‌ و زیر بال‌ فرشته‌ها قایم‌ می‌شدی.


و من‌ همه‌ آسمون‌ رو دنبالت‌ می‌گشتم؛


تو می‌خندیدی‌ و من‌ پشت‌ خنده‌ها پیدات‌ می‌كردم.


خوب‌ یادمه  كه‌ اون‌ روزها عاشق‌ آفتاب‌ بودی.


توی‌ دستت‌ همیشه‌ قاچی‌ از خورشید بود.


نور از لای‌ انگشت‌های‌ نازكت‌ می‌چكید.


راه‌ كه‌ می‌رفتی‌ رد‌ی‌ از روشنی‌ روی‌ كهكشون‌ می‌موند.یادت‌ میاد؟


گاهی‌ شیطونی می‌كردیم‌ و می‌رفتیم‌ سراغ‌ شیطون.


تو گلی‌ بهشتی‌ به‌ سمتش‌ پرت‌ می‌كردی‌ و اون كفرش‌ درمی‌آمد.


اما زورش‌ به‌ ما نمی‌رسید. فقط‌ می‌گفت: همین‌ كه‌ پاتون به‌ زمین‌ برسه،


می‌دونم‌ چطور از راه‌ به‌ درتون‌ كنم.


تو شلوغ‌ بودی، آرام‌ و قرار نداشتی.


آسمون‌ را روی‌ سرت‌ می‌ذاشتی‌ و شب‌ تا صبح‌ از این‌ ستاره‌ به‌ آن‌ ستاره‌ می‌پریدی‌


و صبح‌ كه‌ می‌شد در آغوش‌ نور به‌ خواب‌ می‌رفتی.


اما همیشه‌ خواب‌ زمین‌ را می‌دیدی.


آرزویی‌ رویاهای‌ تو روقلقك‌ می‌داد. دلت‌ می‌خواست‌ به‌ دنیا بیایی.


و همیشه‌ این‌ روبه‌ خدا می‌گفتی. و آن‌ قدر گفتی‌


و گفتی‌ تا خدا به‌ دنیات‌ آورد. من‌ هم‌ همین‌ كار را كردم،


بچه‌های‌ دیگه هم،


ما به‌ دنیا آمدیم‌ و همه‌ چیز تموم‌ شد.


تو اسم‌ منو از یاد بردی‌ ولی من هنوزم اسمِ تورویادمه....


ما دیگه نه‌ همسایه‌ هم‌ بودیم‌ و نه‌ همسایه‌ خدا.


ما گم‌ شدیم‌ و خدا روهم گم‌ كردیم...


دوست‌ من،همبازی‌ بهشتیِ من!نمی‌دونی‌ چقدر دلم‌ برات‌ تنگ‌ شده.


دیشب یه لحظه خوابم برد بازم خوابت رو دیدم...


خودت خوب میدونی هنوزم کم خوابم....


چه لحظه ی قشنگی بود وقتی تو خواب گفتی:

 

"دلم برات تنگ شده ؛دیگه نرو"


میگن:"سری روکه درد نمیکنه دست مال نمیبندن؛


اما سر من درد میکنه برای دستی که مال تو باشه . . .


هنوز آخرین‌ جمله‌ خدا توی‌ گوشم‌ زنگ‌ می‌زنه:


«از قلب‌ كوچیکت  تا من‌ یك‌ راه‌ مستقیمه،


اگر گم‌ شدی‌ از این‌ راه‌ بیا».


خیلی دلم برات تنگ شده...


اگه توهم دلتنگه منی...


بلند شو. از دلت‌ شروع‌ كن. شاید دوباره‌ همدیگر رو پیدا كردیم.


یاحق

[ شنبه 29 مهر 1391برچسب:, ] [ 4:29 ] [ آسمون آبی ]


شازده کوچولو وقتی به سیاره ی هشتم رسید باتعجب به اطراف نگاه کرد....

همه جا خیلی شلوغ بود.

شازده کوچولوباتعجب از یکی از آدم ها پرسید:

چرا این همه آدمِ بیکار این جا ایستاده اند؟

وی گفت:منتظرند...

شازده کوچولو گفت:

منتظرِچه؟

مردبادست به روبه رواشاره کردوگفت:

منتظرندتاکسی که آنجاایستاده راببینندولحظه ای بااوحرف بزنند...

شازده کوچولوپرسید:چرا؟

مردبه سرعت از اودور شد و شازده کوچولوبدون اینکه جوابِ سوالش رابگیرد

به طرف جایی که مردنشان داده بود به راه افتاد

درآنجایک نفر که شبیه بقیه ی آدم ها نشسته بود..

شازده مودب سلام کرد،مردپاسخ دادو گفت:اول توبگو.....

شازده کوچولومتعجب پرسید:چی بگویم

مردگفت :هرچیزی را که برای گفتنش به اینجاآمده بودی...

شازده کوچولو خندید وگفت:آها؛خوب.....

راستش من به دنبال راهی برای ......  راهی برای ..... نه اصلاولش کن.

وسکوت کرد.

سپس پرسید:چرامردم پیشِ شما می آیند؟

مردخندیدو گفت:برای اینکه بگویندو بشنوند....

شازده کوچولوگفت:چه چیز را؟

مردگفت:ندیده هاونشنیده ها را.....

وباز خندید.

شازده کوچولو پرسید:مگرخودشان نمی توانند این کار را بکنند؟

مرد خندید ....سپس آهی کشید وگفت:

این روزها همه به یادآوری نیازدارند.من به آنها یادآوری میکنم...

شازده کوچولوگفت چه چیزی را؟

مرد گفت:****آنچه دارندوآنچه می توانند داشته باشند.****

شازده کوچولو کمی فکر کردوپرسید :

پس خودت چی؟چه کسی به خودت یادآوری میکند؟

مرددوباره خندیدوسکوت کرد.

شازده کوچولو دیگر درنگ نکرد  و بلافاصله به راه افتاد.

اما تمام مدت فکر میکرد:جدن چرا؟


یاحق

[ پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, ] [ 17:52 ] [ آسمون آبی ]

 

به سراغ من اگر میایی ؛تندوآهسته چه فرقی دارد؟   

توبه هرجوردلت خواست بیا! 

دگر"جنسِ تنهاییِ من از چینی نیست".....

که ترک بردارد.....

مثل آهن شده است...

توفقط..................... زود بیا..................... 

 

یاحق

[ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:2 ] [ آسمون آبی ]
 

 

 
 
برای تو مینویسم....تویی  که به رسم جاده ازمن دوری؛
 
امابه رسم دل نزدیک...
 
برگ های ریخته بر زمین،لگدمال  میشن و بادزوزه میکشه...
 
بازهم صدای پاییزاز کوچه ی دلت میاد...
 
وقتی تو دلت گرفته باشه،من از دلتنگی لبریزم..
 
خیلی سخته که جلوی اشکایی که بی صبرانه میخوان
 
از زندون چشمات فرار کنن رو بگیری.....
 
وسختر اینکه، فریادت رو قورت بدی .....

 فریادی که بی تابانه می خواد از چاهِ حنجره بالا بیاد

و خودشوبه دنیای صدابرسونه...

                                          وبگه :که "منم هستم."

 اشکت روقورت میدی و فریادت رو میخوری،

چون نمیخوای که همراهت بدونه که از درون خالی شدی 

 حالابایدباسنگینی تُنِ صدا،مشغولیِ فکرو داغیِ پلکهایی 

 که میخوان روهم بیان – اماتونمیذاری تامباداقطره اشکی که

 درشاه نشینِ چشمات نشسته ....پایین بیاد.

 چه جوری میشه از حرفایی که به زبون نمیان ودرچشمهاجاخشک

کردن،فرار کرد؟
 
حرف ها پراز کنایه اس...

 بایدافکارمون  رو دوباره بسازیم...

 کاش میشد آسوده تربود...

 اماهمیشه مانعی هست:نیش میزنند - اطرافیان رو میگم،میرنجونن....

 وقتی احساست میکنم بیگانگیم با این دنیای لعنتی چندبرابر میشه...

 میخوام دلت آروم بگیره،غافل از اینکه!!!!

 علاج زخم،مرهمِ؛نه بیشتر نیشتر؛

روحِ توخسته ترازاونیه که به میدان مبارزه ای سخت بیاد...

 اونم درمقابل رقیبانی،آراسته به سلاح دلسوزی و شفقت؛

 آغشته به زهرِهولناکِ طعنه وزخمِ زبون....

 همه چیز معنای خودِشو از دست داده...

 فقط یه چیز مونده که دلبری میکنه....

 اونم یکرنگی جاده اس.....

جاده هردومون رو صدامیکنه....

سفرنزدیکه....

سفری باهم،

بی مبدا....بی مقصد؛

از ناکجا تا هرکجا،

چون برای این طایفه خداحافظی معنا نداره...

 همونجورکه سلامی درکارشون نبوده...

 براشون رفتن وموندن قداستش رواز دست داده....

 بدم میاد از دنیایی که شاید خیلی از آدم هااون رو میخوان ولی من...

ازاین دنیافقط به فقط آرامش می خوام....برای تو...برای خودم....

 آرامش روبرکوله بارِتنهاییت میذارم....منم مسافرم

 مثه تو به راهی؛که باید!!!!

 افسوسم ازاین نیس که چراتقدیرمارو به هرسویی میکشونه.....

  بغضم از اینه که:بازهم خاطره ای به جاموندوقصه ای ناتمام......

 بیابیخیال این طایفه شیم....داریم لحظه هارو میشموریم

لحظه هاودقیقه ها وساعتها دارن به سرعت می گذرن....

تا چشم باز کنیم به خزون عمر رسیدیم....

دیگه فرصتی نیس به گذشته برگردیم......

اماهنوز مجالی هست که درسِ عبرت کنیم دیروز رو برای امروزوفردامون....

مهربونم کتاب زندگی چاپ دوم نداره ......

پس بیا تا میتونیم به عشق هم و برای هم باشیم و عاشقونه زندگی کنیم....

  لحظه هات پراز آرامش"یاحق" 

[ جمعه 14 مهر 1391برچسب:, ] [ 22:46 ] [ آسمون آبی ]

 

 سلام خوبِ من.....

 

از پنجره، جاده رونگاه  میکنم، به امیداینکه تو بیایی، 

 

با خودم درفکر سلامی هستم که میخوام تقدیمت کنم،

 

اما نجوایی از درونم میگه: به چی فکرمیکنی ؟ 

 

به تمنای کدوم وصال این جوربی قراری!

 

مسافر تو اینجاست،میونِ سینه ات،اون که جایی نرفته...

 

چه دمدمی مزاج شده احساسم ،

 

گاهی آرومم ، گاهی بارونیم،چه بی ثباتم بی تو !

 

ببینِ خودمون باشه نمیدونم چرااین روزادرجواب هرکی که حالم رو می پرسه،

 

تامی گم "خوبم"اشک توچشمام حلقه میزنه!!!!!!!!!!!!
 
 
کسی چه میدونه که امروز چند بار فرو ریختم،
 
 
 
از دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود....
 
 
ولی بااین همه غمی نیست ، جز درد لا علاج دوریِ تو!


❤ تــو فـقـط عَـزمِ اومـدن کـن ...


باور کن مَـن تــمـامِ جـاده‌هـا رو


قـالـیـچـه ی قــرمـز مـی‌ندازم...! ❤


تو که نمیای،تاج و تختی برای خودش به هم می زنه دلتنگی !


شاید دیگران در نبودنت "سرم" روگرم کنند،ولی "دلم" را هرگز.
 

هنوزم به قول سرخپوستیم که بهت دادم پایبندم.


نمیدونم چرا چشمام گاهی بی اختیار خیس می شن، می گن حساسیت فصلیِ، 
 

آره باورکن که من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم .
 

یه چی بگم؟

وقتی عطر تنت را میخوام ،

به باد هم التماس میکنم،خدا که جای خودشو داره.

❤ عـطــر تنت عجب خـاصـیتـی داره

حتـی حـمـام هـم

بویِ دوست داشتنیشوازبین نمیبره...

وقـتـی نـیسـتی

بـا ایـن رایـحه

بـه اوج رویـاهامون مـیرم!

می دونی؟!

عطرتنت روبا بهتـریـن عـطرهای دنیاهم عوض نمی کنم... ❤

روزگار،مداوم نبودنت رو برام دیکته می کنه ............

و نمره ی من بازم صفر میشه،

هیچ وقت نبودنت رویاد نمیگیرم !

دیوونه نیستم !

فقط یه جوره “خاص” که دیگران نمیتونند ، تو را “دوست” دارم...

خودمم موندم که چرابین این همه آدم پیله کردم به تو !

شاید فقط با تو پروانه میشم . . . !

دیوونه ی اون لحظه ای میشم که تو دلتنگم شی

و محکم در آغوشم بگیــری

و شیطنت وار ببوسیم

و من نذارم !

عشق من،بوسه با لجبازی،بیشتر می چسبه...

اتاق تنهاییم پا به ماه اتفاق تازه ایه..

به گمونم یکی نبود قصه های من توراهه... 

 هیچوقت آرزوی "افتادن" چیزی را نداشته ام ،

حالا برای اولین بار میخوام :

"لطفا بیفت" ، ای زیباترین اتفاق زندگی من !

یاحق
[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:54 ] [ آسمون آبی ]
 
 
ا گه ساقی چشمای تو باشه ،یه استکانِ چایی هم مستم میکنه....

 

برق چشمات، رویای همیشگیمه....
   

موجِ صدات ،آهنگِ شبونه ی دریای طوفان زده ی بودنمِ....

  

صدای احساسِ درونت، ریتمِ ساحلِ تنهایمه...
   

عطرِآغوشت مثه نسیم می مونه توحصارِخیالم...

  

اینجا دلتنگی بیداد میکنه ساقی من

  

وقتی به توفک میکنم به خیلی چیزا می رسم....
   

به بوسه های به لب نرسیده....
  

به بغل های نشده...

راستی چقدر بدهکاریم به خودمون....

 

ایکاش بودی....

میدونی که دلم بهونه میکنه دیدنه تورو...

 

خدا میدونه تاکجا میکشه دلم،حسرتِ دیدارِتورو...

 

 

یا حق 

[ پنج شنبه 5 مهر 1391برچسب:, ] [ 22:38 ] [ آسمون آبی ]

 

 

دوست داشتم از پاییز بنویسیم

 

پاییز ِ عزیز
 
 
که دوسِش دارم
 
 
به خاطر همۀ این شادیا و غمایی که هر سال مهمون قلبم می کنه
 
 
به خاطر اَبراش
 
 
باروناش
 
 
برگاش
 
 
کلاغاش
 
 
و تمام خاطراتش
 
 
دوست دارم پاییز ِ عزیز رو
 
کم کم به پاییز نزدیک می شیم
 
 
چیزی نمونده، شاید چند روز، از کوچکترین پنجرۀ اطاقمون هم که یه نگاه هر چند سطحی
 
 
 به بیرون بندازیم، می تونیم حجم حضورش رو مزمزه کنیم
 
 
پاییز همیشه منو یاد خیلی چیزا می ندازه
 
 
فصل عاشقی
 
 
فصل عشقبازی رنگا
 
 
فصل رهایی و دل کندن از کهنگی و پوسیدگی
 
 
فصل پریدن
 
 
پریدن از چی ؟ از خیلی چیزا
 
 
از لباسای کهنه
 
 
برگای کهنه
 
 
دیدگاه های کهنه
 
 
و هر چی کهنگی
 
 
البته
 
 
گاهی وقتا ما برای تازه شدن و تازه کردن کمی عجله می کنیم
 
 
گاهی وقتا انتخابامون کمی عجولانه ست
 
 
گاهی وقتا که نیاز و ضرورت،
 
 
جای خودشون رو به چشم و هم چشمی و عجله می دن
 
 
گاهی وقتا که هزار تا نشونه بوده و هست برای باور تنهایی
 
 
و مایی که لجوجانه فریاد می زنیم
 
 
 تنها نیستیم و دل خوش می کنیم به هیچ
 
 
و فراموش می کنیم که در همین نزدیکی هم می شه دل خوش کرد....


به همراهی که هرچند ازتو به رسم جاده دوره


ولی به رسمِ دل نزدیکه، خیلی نزدیک


پاییز تو راهِ


یه کم دقت کنی از مهر پیداست


حتی دراین دورانِ بی مهری


بازهم پاییز قشنگه و من عاشقشم


مهرتون افزون


پاییزتون خجسته.....



در پناه حق







 
[ سه شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, ] [ 1:0 ] [ آسمون آبی ]
صفحه قبل 1 ... 7 8 9 10 11 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

میگن سه موقع دعا برآورده میشه یکی وقت اذون یکی زیر بارون یکیم وقتی دلی میشکنه..... من وقت اذون زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه . . .
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 815
بازدید دیروز : 216
بازدید هفته : 1040
بازدید ماه : 1031
بازدید کل : 71712
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 771
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



MusiC Dariush