آسمون دلدادگی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان <آسمون دلداگی> آسمون دلدادگی و آدرس asemone.abi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

ببین عشق یه احساسه نه معادله...

بخوای حلش کنی میشه مبادله...

تا دورمون بگردیم این مبادله میشه مجادله...

خواهشنا یه امروز رو هیچی نگو...

امروز حال کردم حکم فقط دل باشه ...حالیته؟

"توفصل شال گردنها و چترها تولدت مبارک مهربونم"

یاحق

[ دو شنبه 7 مهر 1393برچسب:, ] [ 13:21 ] [ آسمون آبی ]

 

سلام

بادا شیون میکنن،ابرانعره میکشن...

نترس گلم چیزی نیست،فقط تواین تاریکی شب دلم آشوبه،

هوای خیالم طوفانی شده....

چندوقته آسمونِ رویاهام عجیب گرفته،

امروز باتمومِ وجودم فلسفه ی ساحل و حال امواج رو درک کردم....

فلسفه ی ساحل آهیه ازسرِدلتنگی ؛

که امواج اونو به ساحل پس میدن...

ببین من زندگی رو از لاک پشت یاد گرفتم...

دلم که گرفت ؛تولاکِ خودم فرومیرم...

سمفونی عجیبی شده این رویاهای قشنگ وتلخ...

این دنیای آدم ها چقدر غریبه ...

گوشه ی یه تنهایی دنج و خلوت بنشین 

ببین چقدرآشفته،منظمم!!!

سکوت این جای دنج اینبار وهم انگیز نیست!

 اینبار پنجره اتاقم مه گرفته نیست... 

تا آسمون خورشید داره! تا دورها حرف داره!

اینبار فکرِ آشفته ام دنج ترین صندلی دنیا روبرای دیدن 

رد پای زندگی در خود جا داده ...

نمیدونم آرزوهام هستن که دارن منو نابود می کنن

 یا این منم که دارم نابودشون می کنم 
 
فقط میدونم که خیلی کم دارمت...
 
سمفونیِ تلخی شده نبودنت،
 
دلم یه فنجون قهوه ی تلخ و داغ میخواد...!

یاحق

[ جمعه 28 شهريور 1393برچسب:, ] [ 19:18 ] [ آسمون آبی ]


سلام

دلم که لنگِ بودنت میشه،

نبودت رو میسپاره به کافی میکس تلخ عصرهای تابستونی...

دلم که هواتو میکنه...

سراسردق میکنه و حیاتش  رو میذاره لبِ طاقچه ی خیال شبونه های تو رختخواب...

دلم که پرت میشه به هپروتِ بودنت،

تلخی قهوه ی تلخ رومیخواد...

دلم که هوس میکنه تورو...

مست میشه ازنگاه تو،

هست میشه از صدای تو...

توخیالم داره بارون میاد،

بوی دلتنگی داره این نم بارون،

مثه زنی که میدونه داره تورو...

اما دلش انتظار میکشه عطره نفساتو.

یاحق

[ دو شنبه 10 شهريور 1393برچسب:, ] [ 13:29 ] [ آسمون آبی ]
 

شعر آدم رو خلاصه می کنه،

کم حرف می کنه و تو سینه ی کلمات فشارمیاره.

شعر رسانه ی شخصیه، رسانه ی همراه.

مثه گوشی موبایل که همه چیز رودرباره ی من می میدونه

می دونه  منتظر کدوم تماس هستم،

کدوم اس ام اس روبیجواب گذاشتم

و کدام شماره رو از یاد بردم؛

شعرا به خوبی میدونن که "ما هیچوقت دیگه اون آدم سابق نمیشیم."

ولی با همه ی اینا دلم میخواد اون پرنده ی بی آشیون که تو آسمون دنبال یه پناهگاه میگرده

یه جایی واسه نشستن پیدا کنه ، یه جایی که آروم بگیره و خستگی در بکنه.

دلم میخواد اون پسرک که کنار اون درخت نشسته اینو باور بکنه که دیگه هیچ صدای تیک تاکی

از اون دور دورا نمیاد، شاید اگه خوب گوش بده از یه جای دیگه یه صدای قشنگ تر

 بشنوه.دلم میخواد باغچه ی ریحون حیا طمون همیشه ریحوناش دست نخورده باقی بمونه، 

 بشکنه دست اون باغبونی که میخواد ریحون باغچمونو بچینه. دلم میخواد اون پری قصه ی تنها ییام

 هیچ وقت تنها نباشه،هر روز پنج بار از اونی که بهش میگن خدا میخوام تنهاش نذاره.

 دلم یه جیز دیگه ام میخواد ... میخواد آرزو ها همیشه آرزو باقی بمونن...

همیشه... سبز سبز...

دلم میخوادكه هيچ وقت مرواریداشگ از صدف چشمه

هیج عاشقی جدا نشه به خاطره دوری.

يه آرزو ديگه هم دارم كه از همه آرزوهام واسم عزيزتره ،

 تواوج غروروسربلندی ولی آروم از دغدغه  وسلامت ببنمت.

یاحق

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, ] [ 12:21 ] [ آسمون آبی ]


 

کاش لحظه ها با من و "تو"مهربونتر بودن...

به عشقِ محبتی که توچشماتِ،تونستم این همه سکوتت رو تحمل کنم

برام آرزو شده که یه کلام عاشقونه، از طرفِ تو بشنوم

به تو دلبستم ،باتوعاشقی کردم و عاشقی میکنم...

تا چشمام رو باز میکنم تو رو یاد میکنم

تا میخوام چشمام روبه روی هم بذارم

بهت ثابت کردم که یادت نمیذاره آروم بخوابم

اگه برحسب اتفاق لحظه ای تو شبی با آرامش خوابم میبره،

خواب تو رو میبینم،حتی دیدنِ "تو" تو خوابم بیقرارم میکنه

نمیدونم این دل دیوانه ام چطور

این لحظه های نفسگیرِ عاشقی روسر میکنه؟

به دلم مونده حالی از دلم ، احوالی از چشمام بپرسی

به خدا اینجا یه دله که بدجورهواخواهته

نگاهیم به این طرف بینداز ...یه نفره که بدجور به هوای

دیدن چشمات از اون دور دستا به انتظار نشسته ...

اینجوری منو نگاه نکن،

به دلم مونده وقتی به چشمات خیره میشم

عشق رو ازاون تهِ تهِ چشمای مهربونت ببینم

به دلم مونده وقتی صدات رو میشنوم

عشق و علاقه رواز اعماق صدات حس کنم

لحظه ای ،فقط  لحظه ای به خودم بگم که تنها نیستم...که یکیودارم ...

یکی که به یادمه، مثه من توانتظار دیدنِ منه

که آرزوی شنیدن صدام روداره

که مثه من دلتنگ میشه، که یادم میکنه، که مثه من دلش گیره...

دوست داره با من درد دل کنه ،

راستش رو بخوای هر وقته که دلم میگیره

تو نیستی تا با تو درد دل کنم و آروم شم

به دلم مونده یه بار...حرفای منو بشنوی ، بفهمم که حرفاموگوش کردی... 

البته همیشه باحرفای مهربونت حتی خیلی کم،به من فهموندی که به حرفام گوش میدی

ولی یه چیزایی، همیشه تو دلِ آدم میمونه

توکه میدونی شبا من همه اش بیدارم ودارم توقصرِرویاهام میگردم...

احساس آرامش میکنم وقتی میدونم که توام بیداری...

که مثه پرنده  پرواز میکنی توآسمون کارات واوج میگیری توآسمون آبی

تویی که بانوشته هات مثه بارون میباری به کویر تشنه ی قلب همه ی آدما

عاشقتر میکنی منوبا طراوت قطره های مهربونت

اومدم و بهت گفتم:که ازجنسِ "تو"ام...

که عشق رومیشناسم ، که همیشه با "تو" می مونم...

گفتم:میدونم تعهد دستِ هردوی مارو بسته...

ببین باتمومِ این حرفا؛عطر نفسهات رو هنوز میشه از آغوشم شنید

این روزا هرکی از کنارم میگذره

میگه»»»»»»هی فلانی بوی

عاشقی می دی...مثه همیشه

یاحق

[ دو شنبه 13 مرداد 1393برچسب:, ] [ 14:46 ] [ آسمون آبی ]

 

دیشب دلم میخواست یه موسیقی تلخ بذارموباناله اش برقصم...

یه رقص تلخ وگزنده...

دلم میخواست سرت فریاد بکشم...

یه وقتا دلم میخواد بریزم دور این افکارمالیخولیایی رو...

دلم میخواست یه جای دنج داشتم که وقتی اینتجورکلافه میشم توش فریاد بزنم...

ببین دوست دارم یه روز تو یه تابوت بخوابم،

ببینم مردن چه طعمی داره که که این روزا زندگی نداره برام...

دلم میخواد پرواز کنم،بخندم،نگران حسادت و شرو چشم زخم وهزار کوفتِ دیگه نباشم...

دیشب که باهات حرف میزدم خیلی جالب بود...

نخند باورکن راست میگم،برام جالب بود که باید بازم میشدم عروسک بغلیت،

عروسکی که فقط برای لحظه هایی که بهونه ام رو میگیری باید تو بغلت باشم...

ببین چیزی برای ثابت کردن بهت ندارم چون تومرامم نیس...

نوشتم که فقط این حس بدرو ازخودم دور کنم

دیشب منم اصلا حال خوبی نداشتم...

دلم میخواست بازوتوبگیرم وازحس امنیت ولذتی که داره مثه بچه هافقط فریاد بکشم...

دلم میخواست ساعتها کنارم باشی و من خودمو به خواب بزنم...

دستت رولای موهام،بازوهام گم کنی...

دیشب دلم شب میخواست...

سرما،ستاره ،یه نیمه شب بلندوتاریک وساکت...

که فقط صدای نفسای من وتو باشه...

دلم یه فنجون طعم لبای توو یه لیوان کافی میکس با اون عطرِمست کننده اش میخواست...

دلم کلبه ی چوبی همیشگی رو میخواست...

آغوش مردونه ی تو،صدای قناری،

یقین دارم که میکس باحالی میشد،

دلم هزار چیز میخواست که نبود...

یادنفسای داغت،داغم کرده بود...بهت گفتم:کم آوردم،

دهنم خشک شده...

این دلِ لعنتی همیشه منوباخودم در میندازه...

دیشب عجیب دلم سفر،توشب رومیخواست...

یه پایه ی شب بیدارکه تاصب باهاش حرف بزنم...

بغض کنم؛آخرشم مثه همیشه بزنم زیرِخنده وبگم بیخیال عزیز...

دیشب دلم دریا،جنگل میخواست...

جنگلِ تاریکِ تاریک،باصدای آروم آب

که من باشم و"تو"باشی؛تنهای تنها

بگی :چراکم آوردی؟بیاقهوه امون روبخوریم...

نگاهت کنم؛مست وخمار...

بزنی زیرخنده،بگی عاشق این خماریتم...

من و "تو"تاصب بی قهوه بیداریم...بدوبیاتوبغلم 

یاحق

[ جمعه 3 مرداد 1393برچسب:, ] [ 15:33 ] [ آسمون آبی ]

 


سلام

میگم ها فک کن چه دلگیره...

روزِجمعه باشه،

هوای دلتم ابری باشه،

جاده ی رویاهات بارونی باشه،

کودکِ خیالتم بهونه گیر ولب ریزاز بغض باشه...

اونوقت نه "تو" باشی...

نه دستی برای گرفتن باشه،

ونه نگاهی برای زل ردن...

اصلا میگم بیا برگردیم به غار،

به ابتدایی ترین بوسه...

که نه بوی عقد میدادونه بوی مهریه...

روزگاری فکرها اینقدالکی درگیر نبودن...

روزگاری که واقعا رنگین کمون اتفاق میافتاد...

بیا به غار برگردیم...

اونوقت تصویری از"تو"روی دیوارِ غارمون  میکشیدم،

تا باستان شناسای هزار سال دیگه هم بدونن انسانِ کدوم عصرِ نخستین کاشف عشق بود.

یاحق

[ جمعه 13 تير 1393برچسب:, ] [ 15:24 ] [ آسمون آبی ]

 

کاش میشد تموم داستانای دنیارواز دهن تو بشنوم...

تموم عاشقونه های دنیارو...

توبرام تکرارکنی...

اصلاهرچی که تو میگی همیشه قشنگه...

کاش میشد برای همیشه داشته باشمت...

چه میکنی باد؟؟؟

عطرِ تنش رو جای دیگه ای بپاش..

این خونه خودش ویروونه اس.

یاحق

[ شنبه 7 تير 1393برچسب:, ] [ 16:49 ] [ آسمون آبی ]

 

بعضی از نگاه ها صدای قشنگی دارن...

بعضی ها رو هرچقدر هم که بخوای تموم نمی شن....

سکوتشون خالی می کنه دلت رو..

و عطر بوسه هاشون مست می کنه آدم رو...

بعضی ها مثه "تو" ...

فقط این روبدون

این دل هوات رو کرده و کمی که نه ،خیلی "تو" رو میخواد....

یاحق

[ چهار شنبه 4 تير 1393برچسب:, ] [ 21:21 ] [ آسمون آبی ]

 

یادته اولين روز ديدار و صدا ی همهمه ی مردم...

اون روز قشنگ خوابامو خواب کردم

و چشمم رو به ساعت و تلفن دوختم...

نگو که تو بی خيال از برگشتن خاطره هايی

نگو که نمی دونی مسافر سطر سطر حرفاو دلمشغولیهای  منی

من هنوزم سر حرفهام هستم

تو هم قول بده که ازهمین حالا

پا به پای من بيايی

پس قرارمون به همون لحظه زلال دیدار

دینگ دنیگ ساعت،

زنگ تلفن...

وبعداز یه لحظه  صدای مهربون تو،که "کجایی بابایی؟خیلی وقته منتظرم ها...

دلنشينترین ترانه ی این روزای من...

يادته؟ ... من بودم و تو بودي و يه دنيا نگاه،

يادته؟ تو بودي و من بودم و یه گوشه ی دنج و جمله ی باحال "چه خبر؟چطوری؟یه چی بگو..."

يادته من بودم و تو بودي و سكوتي سرشار ازگفتنيا،

يادته؟تو بودي و من بودم و صداي امواج آب روون

يادته؟من بودم و تو بودي وکلی خاطره از شيطونیاي بچگيمون

يادته؟ تو بودي و من بودم و آواز كوچه باغای دنج...

يادته تو بودي و صداي زنگ ممتد تلفن  و حرف های نا تموم من...

ببین بامدادرنگیام جاده ی سفید اومدنت رو نقاشی کردم و جاده ی سیاه رفتنت رو خط خطی...

هی رفیق سرک می کشیم من و این شمعدونیهای  روی پله

به عمق کوچه

چه کنیم بی "تو" ؟

دچار ناگهان شدیم

فکر می کنیم "تو" میای...

دوست داشتنی ترین اتفاقِ زندگیِ من.

 یاحق

[ شنبه 31 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:16 ] [ آسمون آبی ]

 

دلم که برات تنگ میشه،سرک میکشم لابه لای نوشته هام...

هیچ جای دیگه ای نیس که اینقدپرباشه از"تو"...

همیشه باخودم  فک میکنم،،تقدیر چرابرای ما اینجورحکم کرد...

"تو"روتبعید ازدیاری که من هستم...

وبرای من حبس ابد در خاطراتِ "تو"...

لحظه هام دوباره غرق در تمنای دیدنت،

 سرمه ی انتظار ،به چشمام میکشم ...

دوباره "تو" روگم کردم میون آشفته بازارِفکرای  مبهمم ...

کوچه های بی عبور داغِ دستای گرمت، نگاه مهربونت رو،میدونی جیه؟

به نظرم دَستایِ "تــو" تَصــمیـــم بـــود. 

بـــایَـــد "مـــی‌گِــرفـــتَــم" وَ دور مـــی‌شُــدَم ...

بعضي حرفارو نميشه گفت،

 بايد خورد...!

ولي بعضي حرفا رو نه ميشه گفت، نه ميشه خورد...!

مي مونه سر دل...

ميشه دلِ تنگ...

ميشه بغض... ميشه سکوت...

ميشه همون وقتي که خودتم نميدوني چه مرگته...

میبینی،باز زده به سرم،

نمي دونم...

گاهي وقتا فكر مي كنم دلم به بهونه  گرفتن عادت كرده...

گاهي فكر مي كنم دقيقا دوست داره دنبال بهونه بگرده تا غر بزنه

بزنه و بزنه و بزنه تا خالي شه

اما!!!

اگه موضوع فقط غر زدن و بهونه جويي باشه،

بلاخره يه جا بايد خالي شه...

سبک شه...

اما نمي شه...

نمي شه لعنتي...

خیلی وقته دلم میخواد جنگـــل باشـــه .

چـــادر باشـــه. هیـــزم باشـــه .

سیب زمینـــی کبابـــی باشـــه .

کتـــری چـــایی هم باشه

صـــدای بـاد لای برگ درختـــا

یــه رودخونـــه ام اون بغلا در جریان باشه...

من و"تو"کنارِرودخونه...

چه رویایِ شیرینی...

حتی بافکرشم ساعتهادرگیرم...

میبینی حس و حال من از "تو" که حرف می‌زنم ،

همه فعلام ماضین،حتی ماضی بعید ،

ماضی خیلی خیلی بعید ...

یه کم نزدیک‌تر بنشین!

باورکن دلم برای یه حال ساده تنگ شده …

یاحق

 

[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 12:1 ] [ آسمون آبی ]


 

سلام رفیق

اینجا دفترچه خاطرات دوم منه که توش از احساسم می نویسم ...

از احساسی که باهاش زندگی می کنم...

نسیمی که مثه زندگی و احساسات من در جریانه...

موندم میون تموم ناباوری ها

که نه رد می شی

نه می مونی

خسته ام از عبورای موقت

زیر آسمون خدا نشستم

بغض کردم

امانمی بارم

خودت میدونی که این خاصیت منه

فقط "تو"بگو

کجای این قصه تکراری

از یاد بردمت که اینجورازت بیخبرموندم؟

پنجره رو باز می کنم

هوا پره از بوی" تو"

ببین چه راحت هواتو نفس می کشم

و من بی "تو"

هیچ چیز از این دنیا روجدی نمی گیرم

هنوز دلتنگ می شم برای نبودنت

بودنت هیچ وقت عادی نشد

چطور به نبودنت عادت کنم؟؟

خسته شدم از این ساعت ها

خودم می دونم که نیستی

ولی باز نبودنت را به رخم می کشن...

می خوام دلنوشته ای به رنگ بارون بنویسم

کنارش از بغض های نگفته ام بگم

اونایی رو که با هیچکس نگفتم

ولی به "تو" می گم

ببین چطور حرفای ناگفته روبه "تو" می گم

یه کم به من فکر کن...

نگام کن

من دلتنگ  نگاه عسلی و بارونیتم

احساس می کنم منتظر طوفانی هستی

ولی من منتظر ساحلی آرومم

پر از یاد تو

پر از  صدای مرغای دریایی

می خوام این دفعه حرفی نزنم

و ساکت باشم

و فقط به صدا ها گوش بدم...

دلم هوای یه دوست روکرده...

یه رفیق فابریک...

کسی که امتحانش روتو رفاقت پس داده...

دیگه محک زدن و زیروروکشیدنی توکارش نیس....

رفیقی که من حرف نزنمم اون میشنوه..

وقتی میخندم حجمِ بغض رو تو خنده ام میبینه...

رفیقی که وقتی باهاش اولین فنجون قهوه ی مشترکمون رو خوردیم،"

گفت:"دیدی باباجان بالاخره قهوه روهم باهم خوردیم..."

آره امشب دلم بدجورهواتوکرده...

کجایی پس رفیق من.

 

یاحق

[ جمعه 16 خرداد 1393برچسب:, ] [ 1:27 ] [ آسمون آبی ]

 

ببین دوستی تکرار دوستت دارم نیست ،

دوستی فهمیدن ناگفتنیای کسیه که دوستش داری.

دمت گرم بازم عطرِ"تو"روتوباغ شکوفه ی نارنجِ  مغزم حس میکنم..........

نخند جدی میگم میدونی چیه؟؟؟

امروز داشتم به "تو"فک میکردم...

.....

قصه این بود:

شبی از میون این همه شب تو آسمون تاریک و پهناورو

 سیاه، گوش تا گوش ستاره بود و ستاره, ستاره هایی که میدرخشیدن

انگار  عشقشون رو پس از سالا توکوچه باغ اناری دیدن و

 از خوشحالی توپوست خودشون نمیگنجند...

....

لحظه به لحظه انتظارِفروپاشی این عاشق رومیکشیدم ،

غافل از اینکه عشق این عاشق جاذبه است نه دافعه...

تا اینجای قصه رو داشته باش...

تو این مدت:

ندیدنت،انتظارت،گمشدنت ؛رفتنت

جای خالی ات ؛نیومدنت

خیلی سخت بود...هنوزم سخته...

گاهی یه نفر:

با نفساش ، نگاهش ، کلامش، وجودش ، بودنش....

برات بهشتی میسازه از این دنیا

که دیگه بدون >او<

بهشت واقعی روهم نمیخوای...

اگر" عشق"،میوه ی ممنوعه ی این دنیاست ،

ترسی ندارم از رونده شدن از دیر خراب آباد این دنیا...

گاز میزنم این میوه ی ممنوعه رو باپوست.

یاحق

 

[ سه شنبه 13 خرداد 1393برچسب:, ] [ 16:38 ] [ آسمون آبی ]

 

مادربزرگ درحالیکه بادهن بی دنون،

آبنبات قیچی رو میمکیداز خاطراتش برام میگفت...

گفت:"آره ننه...9ساله بودم که شوهرم دادن،

از مکتب که اومدم،دیدم خونمون شلوغه...

مامانم خدابیامرزهمون تو هشتی دوتا نیشگونِ ریز از لپام گرفت تا گل بندازه...

تااومدم گریه کنم گفت:هیس ،خواستگاراومده

خواستگار،حاج احمدآقا،خدابیامرز 42سالش بودومن 9سالم...

گفتم:من از این آقا میترسم،دوسال از آقاجون بزرگتره...

گفتن:هیس،شگون نداره عروس زیاد حرف بزنه و توکار نه بیاره...

جسرتای گذشته رو باطعمِ آبنبات قیچی قورت دادو گفت:

کجابودم ننه؟آهان...

جونم واست بگه،اون زمانا که مثه الان عروسک نبود...

بازی مایه قل دوقل بود و بازی پسرا هفت سنگ...

سنگای یه قل دوقلی که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم رو ریختن دور...

گفتن:توداری شوهر میکنی زشته این بازیا...

گفتم :آخه...

گفتن :هیس ،آدم رو حرف بزرگترش حرف نمیزنه...

بعدازعقد،حاجی خدابیامرز منو بغل کردوبه شوخی  نشوند روطاقچه...

همه خندیدن ولی من ننه از خجالت مردم....

به مامانم گفتم من اینو دوس ندارم،

مامانم خدابیامرز گفت:عادت میکنی...

بعدم مامانت وخاله هاتو سه تا دایی هات دنیا اومدن...

بیست وخورده ایم بود که حاجی عمرشو داد به شما..

یعنی میدونی چیه ننه ؟تا اومدم عاشقش بشم،افتادو مرد...

نه شاه عبدالعظیم رفتیم ؛نه یه خراسون...

یعنی اون میرفتا ولی تا من میگفتم:آقاما رو نمیبری ؟

میگفت: هیس !!قباحت داره زن هی بیرون بره....

ای ننه !!!عین یه غنچه بودم که گل نشده ؛گذاشتنش لای دفترو خشکوندنش...

مادربزگم اشکشو باگوشه ی جارقدش پاک کرد وگفت:

آخ که دلم میخواست عاشقی کنم ،اما نشد ننه...

اونقده دلم میخواست یه دمپختک رو لب رودخونه بخوریم؛اما بازم نشد ننه...

دلم پرمیکشید که حاجی یه بار بگه:دوستت دارم ،اما نگفت بی انصاف....

حسرت به دلم موند که یه بار روم به دیوار بگه:عاشقتم ....ولی نگفت که نگفت...

گاهی وقتا یواشکی زیره چادر ،جن تا بشکن میزدم...آی میچسبید...

دلم لک زده بود واسه یه قل دوقل و نون بیار کباب ببر...

ولی دستای حاجی قد همه هیکلِ من بود ننه...

اگه میزد حکماباید یه دوروزی میخوابیدم تو جا...

یه بار گفتم :آقامیشه فرش پهن کنیم رو پشتِ بوم،شام بخوریم؟

گفت: هیس دیگه چی ؟همینم مونده با این اهل و عیال انگشت نماشم...

مادربزرگ به یه جایی اون دوردوراخیره شدو گفت:

میدونی ننه،بچگی نکردم،جوونی هم نکردم...

یهو پیر شدم ننه پیر.

پاشودراز کردو گفت:آخ !!پاهام خشک شده،هرچی که بود ؛تموم شد...

آخیش خداعمرت بده ننه ...

چقددوست داشتم کسی به حرفام گوش بده و نگه :هیس/

به چشمای تارش نیگاکردم...حسرتاشوورق زدم رسیدم به کودکیش...

هشتی و نیشگون و یه قل دوقل و عاشقی...

گفتم ننه جون حالا بشگن بزن ،بزار خالی شی...

با یه غمی گفت:حالا دیگه مادر؟حالاکه دستام جونی ندارن...

انگشتای خشک شده اشو به هم فشار دادولی دیگه صدایی نداشتن.

خنده تلخی کرد و گفت:آره مادرجون...

اینقد به همه نگو >هیس<

بزار حرف بزنن...

بزار زندگی کنن...

آره مادر هیس نگو،باشه؟

خدا از هیس خوشش نمیاد.

یاحق

[ یک شنبه 11 خرداد 1393برچسب:, ] [ 20:3 ] [ آسمون آبی ]

 

احساس روفلک نکنیم...

این طفل معصوم چی میدونه که منطق چیه؟

ببین زیاد دور نیستم...

غروب جمعه و من ...

میونِ خلوت سوز دار نفهمیدن و درک اجبار تنهایی محض....

با"تو"ام کهنه رفیق شیرین ......

یادگارِ روزگارِ خواستن و راستی....

کافیه فقط یه بار سر برگردونی منومیبینی...

زیاد دور نیستم

فقط به متراژ یه عمر جوونی و حسرت نتوونستن...

كه بعد از" تو"میون چه کنم ها و نکنم ها پرسه می زنه........

به شکل یه انسان

اما عاقل و کمی پیر ...

ودیر ...

 و شاید هم خیلی دیر...

ببین نه چشامو میبندم و نه گوش هامومیگیرم...

میخوام ببینم و بشنوم تموم لحظه های نبودنت رو،تموم امید اومدنت رو...

آره،من اینجا،تو این غروب جمعه چشمام روبه راه اومدنت دوختم...

وتو تلاطم لحظه ها گوش میسپورم به آهنگ قدمات،

همونایی که برای به من رسیدن برمیداری...

امید اومدنت تموم لحظه هام روپرمیکنه،

عطر نفس هات تو ذهنم میپیچه ومن اما،

اونقدر نزدیک می بینمت که گرمی آغوشت،

هرم نفس هات،لذت بوسه هات و حتی نوازش هات رو حس میکنم...

دوری و دیر میشه که بیایی میدونم

اما اونقدر نزدیک می دونمت که انگار هرلحظه با منی،

اینجا کنار من،

می آیی،میدونم...

چشمام منتظرن...

خداجون... ! ! !

مـــن که غـــصـه هام رو ســـــر وقــت میــــخـــــــورم...

پس چــــــرا خوب نمیشـن

دردام ـ ـ ـ ــ !!!

 یاحق

[ جمعه 9 خرداد 1393برچسب:, ] [ 19:38 ] [ آسمون آبی ]

 

چند وقتیه که حس میکنم هوا خیلی خشک شده، خشک و خسته کننده

نفس کشیدن انگار سخت شده

تو این چند روز گذشته چقدر دلم بارون می خواست،

یه بارون حسابی که همه جا رو خیس کنه،

من و لباسام و نفس هام و حتی فکرامو ، تا بشه یه کمی نفس بکشم

دلم برای یه روز بارونی و خنک و یه جایی که بشه چشمام رو ببندم

 و دستام رو باز کنم و سرم رو به طرف آسمون بگیرم و نفس عمیق بکشم تنگ شده

یه جنگل انبوه و بکر و دست نخورده،

یا یه ساحل شنی و بی انتها و البته خلوت تو خنکای شب

و یه آتیش و صدای جرقه های چوب های در حال سوختن

و یا چشمهایی که می شه توشون خیلی چیزها رو دید و درک کرد

نمیدونی چقدر خوشحالم که از میونِ اینهمه ضمیر "تو" رو پیدا کردم

باز هم آهنگ های قدیمی ....

همون آهنگهایی که ردپای اشکام توش بی داد میکنه

همونایی که وقتی با یاد تو گوش میدم زمین و آسمون روبهم میریزم تا اشکم درنیاد....

لعنتی هنوز بعداز این همه دوری نمیتونم عطر تنت رو از تو آهنگام فراموش کنم ....

خدایا تا کی؟ تا کی یه آهنگ میتونه انقدر زمینم بزنه...

ببین ﺁﻏــﻮ ش ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ "تــو"ﺟـــــــﺎ ﺩﺍﺭه ...

ﺍگه ﺧـــــــﻮﺏ ﮔـــــــﻮﺵ ﮐﻨﯽ

ﺍﯾﻦ ﺿﺮﺑـــــــﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﺪ ﻭ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻗﻠﺒـــــــﻢ روﻣﯽ ﺷﻨـــــــﻮﯼ

"تــو" ﺭوﻓﺮﯾـــــــﺎﺩ ﻣﯽ ﺯنن ...

ﻣﺨـــــــﺎﻃﺐ ﮐﻼﻣـــــــﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ...

ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺿﺮﺑـــــــﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻗﻠﺒــــــمم"تــو"ﯾﯽ ...

گاهی اینقدر دلم تورومیخواد که با خیالت دست تو دست هم رد

میشم از همه ی خیابونایی که رد قدمامون روی اون حک شده...

ساعت هاست که فکر میکنم ؛ تا از "تو"؛ برای" تو" بنویسم ...

اما ...

خودت که می دونی ! ...

در مقابل "تو" ، چقدر ذهنم کند می شه!

آخه نمی شه از "تو" و یاد "تو" سریع گذشت .

یاحق

[ پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:, ] [ 17:37 ] [ آسمون آبی ]

درامتدادشب آدم یه وقتا خالی میشه،

دلش یه گوش میخواد که فقط براش حرف بزنه،

دلش میخواد ساعتازیرِبارون قدم بزنه،خیس شه،

دلش می خوادبره اما نرسه...

دلش میخواد فقط به صدای بارون گوش بده...

چشماشو ببنده و به هیچی گوش نده...

دلش میخواد فقط یه کم،خودشو لوس کنه...

دلش فقط یه آغوش امن میخواد...

سلام غریبه آشنا...

امشب میخوام خودم رو بُربزنم،شاید این دست توبیایی...

خسته ام از این زندگی...امروز به خاطرت به هر دری زدم،

ولی انگارهمه ازقصددرهارو بسته بودن و  صدای درزدنم رو هیچ کس نشنید

یا اگرم شنید خودش رو به کَری زد...

ببین من راه رو میون آدمایی گم کردم

که همه ی اونا ادعای باتوبودن رو دارن...

دلگیرم از این نبودنهای اجباری...کاش میشد به تو نامه ای مینوشتم...

کاش میشد نامه ام رو به خدا میدادم...

کاش خدا به جای من نامه ام رو امضاکنه و بگه"برگرد"

و"تو"فقط محضِ خاطرِخدابرمیگشتی...

ببین غریبه ی آشنابودنم رو باورکن،حتی اگه در سایه ات پنهون شم...

یا حق

[ دو شنبه 5 خرداد 1393برچسب:, ] [ 20:3 ] [ آسمون آبی ]

 

اینجا کسی هست؛که هرشب، شبهاش پر از بغضه

پر از درده ... پر از سواله ...

دیگه خسته شدم از اینکه آدما برای

توصیف من بگن چقدر خوب آدما روآروم میکنی !

چقدر خوب از پسِ خودت بر میای !

متنفرم از اینکه یه لبخند بزننو بگن: تو چقدر خوب وپخته رفتارمیکنی !

اینجا کسی هست که خودش درد ای زیادی داره ...

وبعد از شنیدن هر دردی تو خلوتِ 

خودش زانو میزنه..شوکه میشه ... اما اشک نمیریزه ...

زندگی انگار،

تموم صبرش رو به من بخشیده!!

هر چی من صبوری میکنم اون با بی صبری تموم هول میزنه

برای ضربه بعد ...!

یه کم خستگی در کن ، لعنتی...

خیالت راحت!!..

خستگی من

به این زودی ها در نمیاد.....

این روزا خیلی دلم برات تنگ میشه مثه همیشه...

منم که پرم از هجوم نبودنهات...

بیا قرار بذاریم که . . .

هیچ وقت با هم قرار ی نداشته باشیم !

بذار همیشه اتفاق بیافته !

این طوری بهتره که من هر لحظه منتظر اتفاق باشم !

نشونی "تو" فقط

بغضِ همه ی نبودنهاست و

یه دلِ سیر گریه کردنِ ابرا...

و دستخطی ساده٬ پریده رنگ

از نامه ای که هیچوقت به مقصد نرسید.

راستی نشونی "تو" کجاست؟!

چندوقته که خشكم....مثه آفتاب زمستونيِ کویر.....

سردم....مثه فنجون چاي يخ بسته دست نخورده روي ميز....

تلخم....

مثه طعم نسکافه ای که همیشه تنها میخورم...

خسته ام.....

مثه نيمكت توي پارک ...

دلتنگم برای زمزمه هاي عاشقانه ي "تو"...

بي روحم...مثه آدم برفي كه يادِ لمسِ دستاي تو ذوبش ميكنه.....

خالي ام...

مثه دفتر خاطراتم كه مدت هاست خاليه از خط خطي هاي با "تو"بودن ...

دلتنگم...مثه كوچه اي كه هواي قدم هاي دو نفره ي ما رو به سر داره ........

خدایا!‏

برای داشتنش با قسمتت میجنگم،

پس خط و نشون جهنمت رو به رخم نکش...

که جهنم تر ازنبودنش ،سراغ ندارم...

یاحق

[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:28 ] [ آسمون آبی ]

دلــــــــم

شعر ،

ردیف وقافیه نمی خواد !

بوی آغوش" تو "،

هر دیوونه ای رو

شاعر می کنه….!!!!

وقتی کنارم که هستی

خیابونا از ماهیت می افتن...

رسیدنی تو کارم نیست...

چون من،

شونه به شونه ی مقصدم قدم میزنم...

ببین من مساله ای ساده هستم ،

حل میشم،روزی اما فقط تو آغوشت......،

یاحق

[ یک شنبه 24 فروردين 1393برچسب:, ] [ 16:31 ] [ آسمون آبی ]

 

گفتی درد دارم،نبینم درد بکشی "رفیق"،همه دردات برای من ... 

گفتی سال خوبی رو شروع نکرددی...بیا وخستگیت  رو به آغوش من بریز...

چشمام، لحظه هات روپذیراست...

و خنکای دستام، تب تو رو پایین میاره...

من خیلی وقت پیش طعم رازهای تو روچشيدم...

خوب مي شناسمشون.

منو ببین که چطورسکوت کردم در مقابل شیطونی های "خاصٍّت"

بیا آغوش خسته ات رو به آغوش من ببخش...

تنها به آغوش من.

فرقی نمی کنه تو آغوش کسی باشی یا کسی رازدار دلت باشه یا حتی نه،

نجوای دوست گونه ای داشته باشی بی اونکه من بدونم...

بیا و سختی اندامت رو به لطافت بازوای من بسپور ؛ 

مي خوام كه هردوی ماآروم شیم؛

آغوشت برای من مثه  بارش بارونه...

چتر ها روكناري بذار، تا ميون نفسات  داغ  شم ،مثه همیشه،

و بی چتر ترین لحظات رو به تو هدیه میدم در میون بارونای لذت بخش فصلی... 

کنارِ"تو" بودن هم برام غنیمته...

مي دوني رهايي، دلداري نمي خواد...

اندكي آغوش دارم، بيا باهم تقسيمش مي كنيم  

دستایِ نوازش ات رو از من دریغ نکن...

من هميشه سكوت میمونم.

یاحق

[ دو شنبه 18 فروردين 1393برچسب:, ] [ 20:6 ] [ آسمون آبی ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

میگن سه موقع دعا برآورده میشه یکی وقت اذون یکی زیر بارون یکیم وقتی دلی میشکنه..... من وقت اذون زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه . . .
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 35
بازدید هفته : 158
بازدید ماه : 529
بازدید کل : 69760
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 771
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



MusiC Dariush