آسمون دلدادگی
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان <آسمون دلداگی> آسمون دلدادگی و آدرس asemone.abi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





یا تو زیباتر شدی یا چشام بارونیه .. این قفس بازه ولی قلب من زندونیه
من پشیمون می‌کنم جاده رو از رفتنت .. تو نباشی می‌پره عطرتم از پیرهنت

میخوام آروم شم تو نمیذاری .. هر دو بی رحمن عشق و بیزاری
همه دنیامو زیر و رو کردم .. تو رو شاید دیر 
آرزو کردم

 

قدمای آخرو آهسته‌تر بردار .. واسه من کابوسه فکر آخرین دیدار
بغض این آهنگ مارو تا کجاها برد .. شایدم تقدیرمو امشب به رحم آورد

به تلافی اون همه تلخی گله‌هاتم طعم عسل شد
غم معصومانه‌ی چشمات به تبسم تازه بدل شد
می‌شه با من هزار و یک سال به بهانه ی قصه بمونی
همه مرثیه‌های 
سکوتم به بهار تو باغ غزل شد

نفس کشیدن دل سپردن مثل دریا ماه من
از تو خوندن با تو موندن مقصد من راه من
همینه رویام آرزوهام سرگذشت آه من
نرفته برگرد که با تو شاید 
خدا گذشت از گناه من

تو مثل بارون غمو آسون می‌بری از یاد من
با تو خوبن بی‌غروبن 
خاطرات شاد من
زار و 

 

خسته

 دل‌شکسته بی‌نوا فرهاد من
                                    مرغ آمین کی به شیرین می‌رسه فریاد من
                                            
            ترانه سرا: مونا برزویی"برگرفته ازوبلاگ عاشقانه ها" 

 

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ 13:4 ] [ آسمون آبی ]

 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها

در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛

آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.”


مشتری پرسید: “چرا؟”


آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود

داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج

وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته

باشد.”

 

مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند.


آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با

موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..


مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها

هم وجود ندارند.”


آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو

را کوتاه کردم!”


مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس

مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.”


آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه

نمی‌کنند.”


مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه

نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”

                                    "برگرفته ازوبلاگ عاشقانه ها" 

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ 12:54 ] [ آسمون آبی ]

 

التماس به خدا جرأت است . اگر برآورده شود ، رحمت است ، اگر برآورده نشود ، حکمت است . التماس به انسان خفت است . اگر برآورده شود ، منت است ، اگر برآورده نشود ، ذلت است .

[ دو شنبه 17 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:2 ] [ آسمون آبی ]
 
روی خاطره ی با تو بودن لی لی میکنم...
ترس گذشتن از خط تو را دارم.....
نیمی از حجم تو را برای روزهای نداشتنت کنار گذاشته ام....
احتکارت میکنم... تا ترس نداشتنت کاهش یابد!!
با حجم یادت کشتی میگیرم....
میدانم که باز میگردی... و مرا  می یابی... دلنگران رفتنت نیستم...
دلتنگ نداشتنت هم... ولو اندک!!!
میدانم که اخرین پژواک خواستن هایم را میشنوی...
لازم نیست دوباره بگویمت: مهم توئی بقیه بهانه.....میدانم که میدانی....
میدانم که حرف نگاهم را میخوانی.....
میدانم که میمانی.....
حال در حسرت رویاهام غوطه ورم
انگار زمستان دلتنگی ام را فرصتی برای بهار شدن نیست ...
آنقدر در دلم باران می بارد که رخت های دلتنگی مرا مجالی برای خشک شدن نیست ...
هنوزم دلم مثل همون دیوارای کاه گلی ای که ساده میفته ... ساده میشکنه ...
اما بارون که می باره سفتش میکنه ... سختش میکنه ... سنگش میکنه...
درست زمانی که بارون تو رو برام میاره ...
عجب حکایتی شده معنا ...
 
[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ 19:42 ] [ آسمون آبی ]

 من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی‌ست

بی چتر، حسّ پرسه زدن‌ها نگفتنی‌ست
 
زمستان، با تو فصل دل انگیز بوسه‌هاست
 
با تو، صدای بارش باران شنیدنی‌ست

ابری و چکّه می کنی و مست می‌شوم
 
طعم لبان خیس تو حالا چشیدنی‌ست
 
خیسم، شبیه قطره‌ی باران، شبیه تو
 
تصویر خیس قطره‌ی باران کشیدنی‌ست

این جاده با تو تا همه جا مزّه می‌دهد
 
این راه ناکجای من و تو، رسیدنی‌ست
 
باران ببار، بهتر از این که نمی شود
 
من باشم و تو باشی و باران، چه دیدنی‌ست...
 
[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ 10:38 ] [ آسمون آبی ]

 

سلامتی اونایی که درده دل همه رو گوش میدن،اما معلوم نیس خودشون کجا دردودل میکنن!

سلامتی اون دلی که هزار بار میشکنه اماشکستن رو بلد نیس!

سلامتی اونایی که تو اوج سختی و مشکلات بجای این که ترکمون کنن،درکمون میکنن!

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت....ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره...

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ 10:25 ] [ آسمون آبی ]


باز باران با ترانه

میخوردبربام خانه..

خانه ات کو؟

آن دل دیوانه ات کو؟

روزهای کودکی کو؟

فصل خوب سادگی کو؟

یادت آید روز باران؟

گردش یک روز دیرین؟

پس چه شد دیگر کجا رفت؟

خاطرات خوب ورنگین......

درپس آن کوی بن بست...

در دل تو آرزو هست؟

کودک خوشحال دیروز....

غرق در غم های امروز...

یاد باران رفته از یاد..

آرزوها رفته بر باد....

"آسمون دلتون آفتابی"

[ یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, ] [ 9:48 ] [ آسمون آبی ]

سلام بابای خوبم

خلوت نشین غم شدم،غمخوارناپیدای من،آغوش گرمت جای من،آری تویی دنیای من

به اندازه ی وسعت ندیدن نگاهت خسته ام بابای مهربونم....چگونه بشکنم ثانیه های سنگین دوریت را؟دل این واژه ی بی نقطه به وسعت یه دریابرات تنگ شده و برات دلتنگی میکنه...

از این دلتنگیها بگذریم باباجون آخه امشب مهمون دارین توو مامان بزرگ....خیلی خوشحالین مگه نه؟آخه امشب بابابزرگم اومد پیشتون....روزایی که دلم میگیره یاد حرف پدرژپتو به پینوکیو میافتم که میگفت:"پینوکیو چوبی بمون پسرم...آدما سنگ اند،دنیاشون قشنگ نیست."

راست میگفت بابا...همه اش از دنیای آدما دلم میگیره...کاش بودی تا بازم با حرف زدن باتو یه کم آروم میشدم...امشب بابابرزگ مثه یه پرستوی آروم کوچ کرداومد پیش تو ومامان بزرگ...بابابعد از رفتنت طفلک خیلی اذیت شد...یادش بخیر همه اش میگفت من باید باشم و رفتنه پسرمو ببینم...حالا همه ی شما تو آسمونم شدین یه ستاره ی پرنور...بابا چرا آدما برای از دست دادن عزیزاشون اینقدر بی تابی می کنن ولی تا پیششون هستن اصلا محلشونم نمیکنن....موندم حیرون تو کار این آدم دوپا....

خدایا چقدر دوستت دارم که عزیزامو تو آغوشت گرفتی و نمیذاری اذیت بشن....خدایا تازه حکمت بازیهای دوران بچگیمو میفهمم..."زوووووو"تمرین این روزای نفس گیر بود....روزای که مجبوری بشینی و برای رفتن عزیزات اشکی تو دلت بریزی و برای آرامش روحشون خدا خدا کنی....خداجون میدونم تو اینقدر مهربون و دوست داشتنی هستی که قبل از بردنه بنده هات اونارو آرومشون میکنی و به آرامش واقعی میرسونیشون جوری که به سادگی از این دنیای یخی دل میکنن و تو آسمون توبه پرواز در میان....خداخیلی بی تاب شدم خودت میدونی چقدر برام عزیز بودن...وقتی بچه بودم چقدر بابابزرگ برام از اون آبنبات ترشا میخرید...وقتی بزرگ شدم و میومدن خونه امون همیشه آروم یه گوشه دراز میکشید واصلا چیزی نمیگفت...یه فرشته بود بابابزرگ...آروم و ساکت ودوست داشتنی...یادشون بخیر....خدایا دوباره گم شدم تو غباردلتنگی...به تنگ اومدم درحصار دلتنگی...خدایا بیا که بی تو لحظه ای تباه خواهم شد...بگیر دست مرا درغبار دلتنگی...خدایا همیشه یه بهونه برای دردودل باتو دارم....یادته بهت گفتم این روزا خیلی دلم میگیره....هیچوقت دل من بی بهونه نمیتپه....فقط موندم خداجون که بهونه هام دلگیر شدن یا دلم خیلی بهونه گیر شده؟؟؟؟

 

از چی بنویسم؟؟ از آسمونی که همیشه در حال عبوره؟ یا از دلی که امشب سوت و کوره؟ از زمین بنویسم یا از زمان یا از یک نگاه مهربون شما که از من دورید؟ البته شما به من نزدیکین این منم که از شما دورم....از خاطراتی که با شما تو باران خیس شد؟ یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده نشد؟ از چی بنویسم ؟؟از بدرودی که هرگز بر زبون نیاوردیم؟ من عاشق بیابانی هستم که هرگز قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم… من دل بسته درختی هستم که فرصت نشدآسمونمون رو رویش حک کنیم….. من منتظر پنجرهایی هستم که عطرشما را دوباره به من نشان بده….خدایا میدونی چقدر برام عزیزن خودت مواظبشون باش و به منم یه صبری بده که از دوریشون اینقدر بی تاب نشم....
بابای خوبم همیشه تو مهمونی ها قشنگترین لباساتو میپوشیدی...امشب چی پوشیدی؟خیلی دوست داشتم پیشت بودم ومنم تو خوشی امشبت شریک میشدم...پیشت نیستم بابای خوبم ولی دلم پیشت هست و از خوشحالی تو خوشحالم...مهمونیتون پر از ستاره....
"""اینجا زمین است!ساعت به وقت انسانیت خواب است....دل عجب موجود سخت جانیست!هزار بار تنگ میشود،میشکند،میسوزد،میمیرد....ولی بازهم میتپدبرای عزیزانش...من فرشتگانی را دوست دارم..همان هایی که بدی هیچ کس را باور ندارند،همان هایی که برای همه لبخند میزدند....همان هایی که بوی ناب فرشته هارو میدن...ومن باور دارم شما عزیزانم از همان هایید...
بابا،مامان بزرگ،بابابزرگ پرستوهای عاشق روحتون قرین رحمت...رسیدن به آرامش ابدی بر شما مبارک....
به خوده خدا میسپورمتون...آسوده بخوابید 

 

 

[ شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:30 ] [ آسمون آبی ]

 

یه دنیا حرف برای تودارم،یه دنیا پرازحرفهای نگفته، یه دنیا پرازبغض های
 
نشکفته.با منی،هرجاو الان اومدم تا مثل همیشه سنگ صبورروزهای دلتنگی
 
ام باشی!
 
دلم به وسعت یه آسمون تیره غمگینه. صدایی نیست،آرامشی نیست،حتی
 
سایبون روزهای دلتنگی هم دیگه جوابگوی دلتنگی هام نیست.
 
من اومدم! اینجا،کناردلواپسی های شبونه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت
 
،اما نمی دونم چرا دلم آرام نمی گیره...
 
دلم گرفته،دلم سخت تو سینه گرفته،با تموم وجود تورومی خونم؛ازتوچیزی
 
نمی خوام جز دریای بی ساحل وجودت رو،جز دستهای مهربونت رو،جز نگاه آرومت
 
روکه خیلی وقته توسیل بادبیوفای زمونه گم کردم.
 
هرشب حضورت روتوکلبه ی خیالم می آرم، وجودت را با تموم هستی باقیمونده
 
در نهانخانه قلبم پنهون می کنم،چشمامو باز نمی کنم تا شاید بتونم تصویرت رو
 
بر روی پلکهای بسته ام حک کنم،اما باز هم جای تو خالیه.. .
 
شاید اگه جای تو بودم؛کمی،فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک
 
می ریختم،شاید اگه جای توبودم؛طاقت دیدن چشم های خیره و خسته اتو 
 
نداشتم،شاید اگرجای توبودم؛بلوربغضم روبا تلنگری آسون می شکستم تا بدونی،
 
تا بدونی که چقدر دوستت دارم... .
 
روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی
 
فهمیدم که تو را به خدا سپردم!
 
این بار به دیدنت آمده ام،برات گلاب آوردم ، دستام تنها سنگ سردِ خونه اتو
 
احساس می کنه اما بدون یاس های سپید احساسمون هنوز گرم گرم اند...
 
روحت شادبابای خوبم

 

 

[ شنبه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ 2:41 ] [ آسمون آبی ]

 

یک نفر دلش شکسته بود

 

توی ایستگاه استجابت دعا

 

منتظر نشسته بود

 

منتتظر، ولی دعای او

 

دیر کرده بود

 

او خبر نداشت که دعای کوچکش

 

توی چار راه آسمان

 

پشت یک چراغ قرمز شلوغ

 

گیر کرده بود

 

***

 

او نشست و باز هم نشست

 

روزها یکی یکی

 

از کنار او گذشت

 

روی هیچ چیز و هیچ جا

 

از دعای او اثر نبود

 

هیچ کس

 

از مسیر رفت و آمد دعای او

 

با خبر نبود

 

***

 

با خودش فکر کرد

 

پس دعای من کجاست؟

 

او چرا نمی رسد؟

 

شاید این دعا

 

راه را اشتباه رفته است!

 

پس بلند شد

 

رفت تا به آن دعا

 

راه را نشان دهد

 

رفت تا که پیش از آمدن برای او

 

دست دوستی تکان دهد

 

رفت

 

پس چراغ چار راه آسمان سبز شد

 

رفت و با صدای رفتنش

 

کوچه های خاکی زمین

 

جاده های کهکشان

 

سبز شد

 

***

 

او از این طرف، دعا از آن طرف

 

در میان راه

 

باهم آن دو رو به رو شدند

 

دست توی دست هم گذاشتند

 

از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند

 

وای که چقدر حرف داشتند

 

***

 

برفها

 

کم کم آب می شود

 

شب

 

ذره ذره آفتاب می شود

 

و دعای هر کسی

 

رفته رفته توی راه

مستجاب می شود 

[ شنبه 14 بهمن 1390برچسب:, ] [ 2:27 ] [ آسمون آبی ]

 

 

   

سلام خداجون      

میبینی لحن نامه ام عوض شده...برام شدی خداجون.چرا؟خودت بهترمیدونی دیگه گفتن نداره ولی خوب میگم...چه عیبی

داره؟اگه بنا به نگفتن بود که نامه نمینوشتم،مینوشتم؟پس مینویسم..

گاهی دلم نمیخواست توروببینم اما تودر کنارم بودی ونفس هات یخ روزگارمو آب میکرد...

گاهی دلم نمیخواست تورو بخونم اما تو مثل یه ترانه ی زیبا بر لبم زندگی کردی...من درکنارت بودم بدون اینکه شوری

برای زندگی داشته باشم....بی اونکه بدونم تو از خورشیدهم گرمتری.....بی اونکه بدونم تو از همه ی شعرهایی که از بر

کردم شنیدنی تری.....من درکنارت بودم اما دریغ نمیدونستم....

نمیدونستم از آسمون و زمین چی میخوام.....هرشب تو دیوان حافظ به دنبال کسی میگشتم که منو تا دروازه های قیامتت

ببره.....انگار منتظر بودم کسی بیادکه قلبش زادگاه همه ی گلها باشه....وقتی به من نگاه میکردی چشمامو

میبستم....وقتی تو جاده های خاطره برای من غزل میخوندی میایستادم و ساکت میشدم....انگار نه انگار که با تو

هستم....مهربانانه کنارم بودی و من بی رحمانه تو راپس میزدم....از شکفتن ها برای من گفتی و من فقط برای تو از

خزون دلم گفتم...از دلتنگیهایی که برای  آدمای این دنیات داشتم میگفتم....چقدر زجه زدم برات....چقدر التماست کردم که

برشون گردونی تا یه کم دیگه پیشم باشن....گفتم هنوز ازدیدنشون سیر نشدم...گفتم هنوز دوست دارم پیشم

باشن....همون ادمایی که دلتنگشون بودم چقدر با شیشه ی دلم بازی کردند که بشکنه ولی نمیدونم چه حکمتی تو کارم

بود که هربار شیشیه ترک میخورد ولی نمیشکست وبعد  من می اومدم پیشت و برای

آرامششون دعا میکردم که خدایا

آرومش کن عزیزمه دوستش دارم نمیتونم زجرشو ببینم....گفتم و شنیدی .....سرت دادزدم وبا مهربونی جوابمو

دادی...آسمونمو مه گرفته خداجون....قربونت برم که هروقت دلم میگیره تو هم برای

اینکه نشون بدی همرامی

میباری...من یکی دربست مخلصتم

حرفهام مرطوب شده و چشمای تو بارونی....گاهی یه جورایی شب تو دلم چادر میزنه که انگار هزار سال قصدموندن

داره.....اما الان فقط دوست دارم دنیام پنجره ای بشه و من از تو قاب پنجره ام به تو نگاه کنم...انقدر دعا کنم که تو

بیخیالم نشی....آدمای دنیات بی خیالم بشن  ملالی نیس مثه هر کدومشون زیاده ولی مثه خودت هنوز هیج کجا پیدا

نکردم....**نوای گرم پری چهرگان  چو بشنوم ازدور**میان آنهمه ،درگوش من صدای تو آید**

خوب خدا جون بازم مجبورم نامه امو تموم کنم...دمت گرم که مثه همیشه آرومم کردی چقدخوبه که تورو دارم....ازت

ممنونم...بازم برات نامه مینویسم آخه میدونی این روزاخیلی دلم میگیره چراشو نمیدونم اگه شد بهم بگو...منتظرم

راستی خداجون یه خواهش موندم سره دوراهی آخه میدونی چیه این روزا هرکی بهم میرسه میگه مثه بچه ی آدم بشین

زندگیتو بکن ....خداجون این بنده هات فقط بلدن تز بدن ولی تکلیف منو روشن نمیکنن..«« مثل بچه آدم باش »» من

نفهمیدم که کدوم بچه آدم رو می گن ؟؟؟؟

من باید مثل هابیل باشم ؟
یا مثل قابیل؟.
    

من نوکرتم خداجون یادت نره جوابموبدی حتمن زوده زود....همه تو نامه هاشون هم رو به خدا میسپارن ولی من باهمه

فرق دارم خودمو به تو میسپارم دوستت دارم خداجون عاشقتم همه جوره

 

                                             "ارداتمند تو : بچه ی آدم

 

 

[ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, ] [ 7:57 ] [ آسمون آبی ]

درجزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند.شادی ،غم،غرور،عشق....

روزی خبررسیدکه به زودی جزیره به زیر آب خواهدرفت.همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان راآماده وجزیره را ترک کردند...

اماعشق میخواست تا آخرین لحظه بماند....چون اوعاشق جزیزه بودوقتی جزیره به زیرآب فرومیرفت عشق از ثروت کمک خواست وبه اوگفت:"آیامیتوانم باتو همسفرشوم؟"

ثروت گفت:"نه مقدارزیادی طلاوجواهر داخل قایق است و دیگرجایی برای تو نیست."

پس عشق از"غرور"که با یک قایق زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.غرور گفت:"نه نمیتوانم تو را باخود ببرم...چون تمام بدنت خیس و کثیف شده...وقایق زیبای من را کثیف میکنی.

"غم"درنزدیکی عشق بودپس عشق به او گفت:"اجازه بده تا من باتو بیایم...."غم با صدای غم آلودی گفت:"آه ای عشق من خیلی غمگینم و احتیاج دارم تنهاباشم."

عشق اینباربه سراغ شادی رفت واورا صدا زدولی اوآنقدرغرق شادی بود که حتی صدای عشق را هم نشنید...

آب در هرلحظه بالاتر می آمدوعشق دیگرناامید شده بودکه ناگهان صدایی سالخورده گفت:"بیا عشق ،من تو را باخودخواهم برد."

عشق به قدری خوشحال شد که یادش رفت نام ناجی خود رابپرسد....وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق متوجه شد چقدر کسی که نجاتش داده بر گزدنش حق دارد.....عشق نزد"علم"که مشغول حل مسئله ای بود رفت و نام ان پیرمردراپرسید:"علم پاسخ داد:"زمان"

عشق با تعجب گفت:"زمان،اما چرا او به من کمک کرد"؟

علم لبخند خردمندانه ای زد وگفت:"زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است".

 

 

[ پنج شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, ] [ 23:13 ] [ آسمون آبی ]
 
ما عادت داریم
حضور آدم‌ها را
از بودن‌شان حس نکنیم
مانند اکسیژن که از بودنش حسش نمی‌کنیم
از نبودنش حسش می‌کنیم!
 


 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, ] [ 13:30 ] [ آسمون آبی ]

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

 

پیرمرد از دختر پرسید :

 

- غمگینی؟

 

- نه .

 

- مطمئنی ؟

 

- نه .

 

- چرا گریه می کنی ؟

 

- دوستام منو دوست ندارن .

 

- چرا ؟

 

- جون قشنگ نیستم .

 

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

 

- نه .

 

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

 

- راست می گی ؟

 

- از ته قلبم آره

 

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

 

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 
[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ 15:59 ] [ آسمون آبی ]

 
بار آخر ، من ورق را با دلم بُر میزنم !
 
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل !

 
با دلت ، دل حکم کن !

حکمِ دل :

هر که دل دارد بیندازد وسط ، تا ما دلهایمان را رو کنیم ...

 دل که رویِ دل بیفتد ، عشق حاکم میشود ...
پس به حکمِ عشق ، بازی میکنیم .

این دلِ من !

رو بکن حالا دلت را !

دل نداری ؟!

بُر بزن اندیشه ات را ...

حکم لازم ، دل سپردن ، دل گرفتن ، هر دو لازم ...

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ 8:26 ] [ آسمون آبی ]
 
پیرمردبه من نگاه کردوپرسید چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده یابیست تا... جواب دادم فقط چندتایی
پیرمردآهسته ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت: توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی دوست دستی است که توراازتاریکی وناامیدی بیرون می کشد درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تورارها کنه صدائیه که نام تورازنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
امابیشترازهمه دوست یک قلب است یک دیوارمحکم وقوی درژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید!
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن زیراتمام حرفهایم حقیقت است
فرزندم یکباردیگرجواب بده چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست
درانتظارپاسخ من بامهربانی گفتم اگرخوش شانس باشم...فقط یکی وآن تویی

بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد
درتنهائیت توراهمراهی می کند
ودرغمهاتورادلگرم می کند
کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد

وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد غیرقابل تصوراست... 

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ 8:20 ] [ آسمون آبی ]
آنکه خداحافظی می کند
امید است که برگردد

«بی خداحافظی» رفته را خدا می داند... 

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ 8:16 ] [ آسمون آبی ]

 

 
 
خدایا لطفا برو و به بعضی از آنهاییکه ایمان آورده اند یادآوری کن که تو خدا هستی نه آنها........
[ شنبه 8 بهمن 1390برچسب:, ] [ 1:5 ] [ آسمون آبی ]

 
ملانصرالدین تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز روستا برد....

از آنجا که پینه دوز درصددتعطیل کردن دکانش بود به ملاگفت:فردا برای تحویل کفش هایت
 
بیا.."
ملا باناراحتی فریاد زد:"امامن کفشی ندارم که تافردا بپوشم"...

پینه دوز شانه بالا انداخت وگفت:"به من ربطی ندارد،امامی توانم یک جفت کفش به امانت
 
به توقرض دهم،"

ملاباز فریاد کشید:"چی؟توازمن می خواهی کفشی رابپوشم که قبلاپای کسی دیگربوده؟"

پینه دوزخونسردجواب داد:"حمل افکارواعتقادات دیگران برایت ناراحت کننده نیست ولی

پوشیدن یک جفت کفش دیگری وحمل آن باپاهایت تورا می آزارد؟

"ایام به کام"

[ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ] [ 22:59 ] [ آسمون آبی ]

 

 

قرارمان فصل انگور.....

               شراب که شدم بیا......

                                جام از تو.....

                                         جان ازمن..... 

[ جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, ] [ 22:16 ] [ آسمون آبی ]
صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

میگن سه موقع دعا برآورده میشه یکی وقت اذون یکی زیر بارون یکیم وقتی دلی میشکنه..... من وقت اذون زیر بارون با دلی شکسته دعا کردم خدایا هیچ دلی نشکنه . . .
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 283
بازدید هفته : 404
بازدید ماه : 738
بازدید کل : 70653
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 771
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



MusiC Dariush